-
هذیان های من
سهشنبه 20 فروردین 1387 23:51
- اگه دوباره عاشق شی چی میشه ؟! یعنی اصن میشه ؟؟ - نچچچ ...!! - آره میدونم نمیشه ! اما میشه دوست داشت نه ؟ - آره شاید ! - اوهوووم میشه میشه دوست داشت .ولی چه جوری ؟ اصن کیو ؟؟ - مممممممم .......چمیدونم تو میخوای دوست داشته باشی بد از من میپرسی ؟؟ - خب کسیو ندارم که دوسش داشته باشم ! - تو کسیو نداری ؟ تو ؟ تو؟ - خب نه...
-
نمیخوام...
شنبه 17 فروردین 1387 22:26
نمیتونم بنویسم ! حوصله ی ثبت کردن خاطرات رو ندارم ! دلم نمیخواد از دلتنگیای همیشگیم بگم ! نمیخوام از کسی گلایه کنم حتی خودم !!! پی نوشت : شنیدی میگن : هر کسی از ظن خود شد یار من /از درون من نجست اسرار من . حکایت منه ... با این همه کامنتی که هر کی و هیچکی نمیدونه من چی میگم!!حتما من بد میگم که فهمیده نمیشه ...هوم؟...
-
سال نو مبارک ...
چهارشنبه 29 اسفند 1386 13:34
یک ماه ... سه هفته ... دوهفته ... یک هفته ... حتی همین چند روزه همینجوری دارم سعی میکنم بوشو بفهمم ! بوی عید و میگم ! خیلی سعی میکنم ! هر کاری میکنم اما به مشامم نمیخوره !!! یه چیزی این وسط مشکل داره انگار ! چند تا چیزم که یه روزی یه جایی گم کردم ! از دست دادم ! دادم نمکی بردتشون فک کنم !!! همین گم شده ها باعث میشن که...
-
هیچ چیزی از او براایم باقی نمانده !
سهشنبه 28 اسفند 1386 13:44
یکی بود که خیلی دوسش داشتم .فکر میکردم اون هم منو خیلی دوست داره ... از بچگیام وارد خانوادمون شده بود .. اون موقع من سه سالم بود . همیشه قربون صدقه ام میرفت .همیشه میگفت که خیلی دوستم داره .به همه میگفت .اما من اونقدری نموندم ... بزرگ شدم . بزرگ و بزرگتر . کاری کرد که من فکرشم نمیکردم ! گرچه مثل اینکه همه ی بزرگترها...
-
آخرین پنجشنبه ی سال ...
چهارشنبه 22 اسفند 1386 22:05
فردا آخرین پنجشنبه ی سال ... خیلی وقته سر خاک نرفتم ... دلتنگم ... یه راه میخوام برای فرار از تمام این واقعیت ها ... حیف که نمیشه فرار کرد ! یاد عید سال 81 میفتم ... آخرین عیدی که بابا هم بود ... دو ماه بعدش اما ... (وقتی فکر میکنم قراره کسی اینجا رو بخونه و ناراحت بشه دلم میخواد خفه شم و هیچی ننویسم ! اما حس دلتنگیم...
-
مرحم بذار با حرفات رو زخم عمیقم ...
جمعه 17 اسفند 1386 00:15
عشق عشق عشق ... عشق دروغین عشق بی پایه ... عاشقی که دوست دارد اما نمیتواند که بماند ... عاشقی که باید برود تا برسد ... عشق چیزی نیست جز درماندگی جز ناباوری ... جز عشق ... بلی عشق چیزی نیست جز عشق ... و این بی راهه ها به کجا میروند خدا میداند ... وقتی چشمانش عشق را میبیند وقتی دستانش لمس میکند وقتی حسش را نوازش میکند !...
-
تا ابد ...
سهشنبه 14 اسفند 1386 17:21
حس خوبی ندارم ... یعنی میشه گفت حس بدی دارم !!! غریبه نیست ... اما خیلی هم آشنا نیست ...با همیشه یکمی متفاوته ... آرومه اما بدجوری دوست داره غوغایی به پا کنه ...آشفتگی ای که خودشو نشون نمیده ... حتما یاد گرفته دیگه ...بازم میخوام بنویسم اما نمیتونم ... میدونی چیه دیگه بدجوری دارم یاد میگیرم خیلی چیزارو لازم نیست به...
-
هیچی نمیتونه منو به شما بشناسونه !!!
پنجشنبه 9 اسفند 1386 19:57
یهو دلم میگیره ... پر از استرسم ... بعد یادم میاد پنجشنبه اس ... چه تعطیلیه مزخرفی بود ... شب شد که ... چه زود تموم شد !!! از صب تا حالا فقط فیزیک خوندم ... نه همشو ها ... منظورم همه ی ساعتاس ... وگر نه که آره درسی که دیروز داده بودو خوندم !!! فردا 11:15 تا 2:15 کلاس شیمی ... 2 تا 6 هم کلاس فیزیک !!! اینم از ضرر های...
-
به یاد ...
سهشنبه 7 اسفند 1386 23:42
به یاد کودکی فال گرفتیم ...به یاد دوران راهنمایی و دبستانمان ... از این فال های دوستت دارد و عاشقت است و برایت میمیرد !! همه ی فال ها مثل همان روزها بود ... اما دو چیز تغیر کرده بودند ... اسمهایی که مینوشتیم و حس هایی که حال داشتیم ... و آن باورهایی که آن روز ها داشتیم !اما حال با اینکه میدانستیم تمام اینها سرگرمی...
-
خانوادگی !
جمعه 3 اسفند 1386 20:25
یه همسایه ی خیالی ! یه زن و مرد خیالی ... یه زن و مرد جوون ... زن جوون دیوونس ! و از شب تا صبح فحش میده و بد و بیراه میگه ... زن جوون بیچاره ای که فحشای رکیک و خواهر مادرشو همرو میذاره که شب تا صبح به ماادر بزرگه پیرو عزیز من بگه ... مامانی عزیزم فکر میکنه اینجوریه ... حتی بعضی وقتا فکر میکنه شوهر پیرش (بابایی) توی...
-
عشق پیری
شنبه 27 بهمن 1386 23:30
۱- رازهای شبانه بودند ... چند کلمه حرف ، چند قطره اشک ... وقتی صورتک مانیتورت نمیگذارد که ببینی آن طرف تر پشت آن خط چه میگذرد ... وقتی نمیدانی عزیزترین فرد زندگی ات*در چه حالیست ؟ وقتی فقط تصویری قاب کرده از چشمانش ، چشمان غم گرفته ی آن صبح گرم تابستان را در ذهن داری ... و ... و ... و خیلی چیزهای دیگر چه ارزشی دارد که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 بهمن 1386 22:15
چی کار میکنی دیوونه ؟ هوس کردی بمیری؟ میخوای بکشی خودتو ؟ چته ؟؟؟ چی میگی ؟؟ ببین من از تو میترسم ... تو حالت خوب نیست !! آخه احمق واسه چی مشتتو کوبوندی تو شیشه ی ما نیتور؟؟؟ وای ولی حالا خودمونیما چه خونی داری رقیق قرمز قرمز ... توی اون شیشه های خورد شده چی دیدی؟؟؟ خودکشی ؟ نهههههههههههههههههه ... تو دیوونه ای! ولی...
-
آشنای همیشه مهربان ...
پنجشنبه 18 بهمن 1386 20:18
بغض میکنی به شدت گریت گرفته اما نمیدونی میتونی راحت گریه کنی یا نه !!! کلاهتو تا توی ابروهات میکشی تو صورتت و شال گردنت رو تا زیر چشمت با لا میاریو محکمش میکنی ... حالا احساس امنیت بیشتری میکنی ... هوا هم که تاریک تاریک شده ... دیگه میشه با خیال راحت اشک ریخت اما باز هم انگار یه چیزی کمه! داری تو خیابون راه میری ......
-
*******
دوشنبه 15 بهمن 1386 18:02
فکر میکردم تمام شد !! فک میکردم دیگر دلتنگ نمیشوم ... فک میکردم آخرش بود و تمام شد ... اما باز فهمیدم که تمام شدنی نیست ... فهمیدم که هنوز هم وقتی به یادش می افتم دلم میلرزد... فک میکردم بی تفاوت میگذرم از حرفش و چیزی نمیگویم !! با اینکه دلم میخواست خودم رو به اون راه بزنم و بگویم نه ... نوشزاد میفهمید ... نگذاشت...
-
همینجوری ...
دوشنبه 8 بهمن 1386 20:27
خیلی دوس دارم موهام تیکه تیکه و خورد تو صورتم باشه و از بالای سرم همشو بیاد تو صورتم ... از این قیافم کلی خوشم میاد ... اصن طاقت اینکه مو هام یه دست بلند باشه رو ندارم و ترجیح میدم همیشه یه مدلی داشته باشه ! حالام 6 ماه بود که کوتاه نکرده بودمشون و یه دست شده بودن و تنها مدلی که میشد باشم باهاشون فکل بود یا اینکه...
-
سلام (باز هم برف )
یکشنبه 7 بهمن 1386 22:38
امروز دوباره عاشق شدم (خیال باطل نکنید !) برف را میگویم ... دوباره عاشقش شدم ... دوباره شیفته ی سفیدی وپاکی اش شدم ! امروز شاداب بودم ...امروز همه را خوب دیدم ... همه ی حرفها را خوب شنیدم ... مرد میانسالی که درون پارک نرمش و پیاده روی میکرد به من سلام کرد ... شاید او هم نیاز داشت تا سلامی کند به کسی ... با اینکه دوست...
-
اینها هموطنان من نیستند ...
چهارشنبه 3 بهمن 1386 00:08
همیشه چیزهایی هست برای گفتن که نمیتوان به زبان آورد و چیزهایی هم نیست که بر زبان میاوریم ... وقتی میگویم هزار جای کار میلنگد همه شاکی میشوند ... وقتی میگویم اینجا مردم خوب نیستند بهشان بر میخورد ... وقتی میگویم اینجا همه دزدند بهشان توهین شده است !!! زنی را میشناسم که عاشقانه همسرش را دوست میدارد با اینکه چند سالیست...
-
این روزها...
یکشنبه 30 دی 1386 20:17
برخلاف چیزی که فکر میکردم تنها نماندم ... آزاده هیچ وقت نمیگذارد من تنها بمانم ... به جز اینکه دختر خاله ی خوبیست دوست خوبی هم هست ... از ثانیه های بودن با او بیشترین استفاده را میکنم ... چون میدانم که روزی میرسد که دیگر نمیتوانیم تا این حد کنار هم باشیم و لذت ببریم از ثانیه های با هم بودن ..نمیدانم خاله چه میگوید که...
-
دریا میخواهم ...
پنجشنبه 27 دی 1386 21:01
*چای لیپتون را در لیوان آب جوش میگذارم ...و دلم میخواهد آنقدر آنجا بماند تا چایی ام رنگ قیر شود ...دلم بدجور سیگار میخواهد ... دریا هم میخواهد .. دریای دیوانه ی شمال را !! اگر بشود بد نیست دو سه روزی از عید را در ویلای پدر بزرگ عزیز بگذرانیم ... با اینکه خیلی راحت نیستم آنجا... اما می ارزد به بودن کنار دریا ... *فکر...
-
اینجا وطن من نیست ...
چهارشنبه 26 دی 1386 12:54
حالم بهم میخورد از این جماعت چاپلوس پاچه خوار که مثلا از فرهنگیان سرزمینی متمدن و اسلامی اند !!! هشتاد هزار تومان برای خرید یک سبد گل و فرستادن آن در خانه ی مدیرشان که از زیارت خانه ی خدا بازگشته است و هزاران بار با زبان و بی زبان بهشان حالی کرده که هیچ چیز نمیخواهم .... گلی که دو روز دیگر پژمرده میشود !!! اینها یا...
-
....
جمعه 21 دی 1386 23:58
۱- همیشه این فکر که اگر یه روزی پیشمون نباشن ناراحتم کرده ... مامانی بابایی رو میگم ... بابایی جدیدا خیلی از این حرفا میزنه .. همش میگه دیگه دوره ی ما تموم شده ... بیخیال دوس ندارم حتی بهش فک کنم !! ۲- چه برفیه ... دوس داشتم امشب چند ساعتی توی خیابون قدم میزدم ! یا توی ماشین میشستم و دور میزدم !! به هر حال خوش میگذشت...
-
تکرار ...
دوشنبه 17 دی 1386 23:29
دلتنگم ... به اندازه ی تمام دنیا دلتنگم ... گم شده ام انگار ... گم شده ام و پیدا نمیشوم ... حرفی برای گفتن ندارم ... همه را گفته ام همه ی دلتنگی ها را ... همه ی بغض ها را ... نمیدانم چرا با یک چشم گریه میکنم ... آن یکی انگار رفیق نیمه راه بود ... ول کرد ورفت ... خشک خشک است ...امااین رفیق راه ... بیچاره ... دلم برایش...
-
سکوت عاشقی
یکشنبه 16 دی 1386 13:21
باید بروم بنشینم و فکر کنم ... اما دیگر چه چیزی برای فکر کردن مانده است ... شاید باید بروم بنشینم و بی مقدمه حرف بزنم ... شاید هم باز باید سکوت کنم ... چقدر کم میاورم وقتی سکوت را ترجیح میدهم ... این روز ها همه درگیرند انگار !! یک خود درگیریه انکار ناپذیر که گریبان همه را گرفته و ول نمیکند ... محمد جدیدا شعر میگوید...
-
فراموش نکنم ...
پنجشنبه 13 دی 1386 21:11
جدیدا صحنه هایی رو که انگار دارم برای دومین بار میبینم توی زندگیم طولانی تر شدن ! شاید قبلا برای یک لحظه این اتفاق میفتاد یک حرکت کوچیک ! فقط یه صحنه ! اما حالا شاید 20 یا 30 یا حتی 40 ثانیه رو پشت سر هم میبینم ! خیلی صحنه ها با تمام جزئیات دقیق دقیق با آدمای توش که انگار همشو قبلا دیدم !! نمیدونم چمه ؟! اما این حس...
-
برف...
چهارشنبه 12 دی 1386 13:20
زمین سفید و پوشیده از برف ... هنوز برف میبارد ... و من جرات این که پرده را کنار بزنم و برف را ببینم ندارم ! هنوز برف میبارد ... بالاخره پرده را کنار میزنم ... هنوز برف میبارد ... پنجره را باز میکنم ... لبخندی تلخ روی لبانم مینشیند ... سرم را رو به آسمان بلند میکنم و خدا را شکر میگویم .. احساس میکنم هنوز هم دوستش دارم...
-
خواب های واقعی ...
سهشنبه 11 دی 1386 21:10
اینروزها همه جوره میگذرم از همه چیز و باز هم کم میاورم ! چقدر خواب آلودم ...چقدر سنگینم ... کابوس هایم مرا رها نمیکنند!!! و فکر میکنم این آخر دیوانگیست ... من خوبم ...باور کنید که خوبم ... اینها همه توهما ت بیچارگی است ! اینها همه افکار مریضیست که همچنان مغزم را از تو متلاشی میکنند و قلبم را دوباره و ده باره میشکنند...
-
تعبیر عاشقانه...
دوشنبه 10 دی 1386 00:11
آن سال این موقع برف می آمد ... ومن خوشحالم که امسال هنوز نیامده است البته که هوای سرد نوید برفی شدید را میدهد و من باز هم خوشحال نیستم از سفیدی و پاکی ای که خداوند میخواهد برای لحظاتی هر جند سطحی بر زمین بنشاند ! به نظرم مسخره می آید فکر کردن به لحظه ای کوتاه از آن زمان ...همین هم هست که باعث میشود کمتر یاد اوری کنم...
-
زمستان
پنجشنبه 6 دی 1386 23:40
اولین روزهای زمستان را پشت سر میگذارم .هنوز از برف خبری نیست ... فقط سرد است . انگار من هم دوباره آماده میشوم برای یخ زدن ... وقتی برف ببارد من دیگر کاملا یخ بسته ام ... یاد آن روزها مرا رها نمیکند ...یاد آن گریه ها ..آن چشم های پف کرده ی بی روح و آن خودکشی های روزانه مرا رها نمیکند! اما فقط یادشان باقی مانده است و...