دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

یادم تو را فراموش ...

امروز رفتم دانشگاه .. دیگه تموم ثبت نام ... فقط واحدامو شنبه میدن بهم .. .به خانوم مدیر گروهمون گفتم من نمیخوام بیشتر از دو روز گفت بعدا با هم درستش میکنیم .. زن مهربونی به نظر میاد امیدوارم همینطوری هم باشه :)

مامانم و نوشی خیلی خوشحال و هیجان زده بودن ..و براشون تعجب داشت که من چرا ؟ چرا انگار برام اهمیتی نداره ! (گرچه یکم هیجان ته دلم بود .. اما اونم واسه این بود که به هر حال قرار بود وارد محیط جدیدی بشم با آدمای جدید و یه سبک جدید از زندگی و یه لقب جدید که اسمشو میذارن دانشجویی و شاید یکم برای علاقه ای که به زیست شناسی دارم و خیی مرتبطه به درسام!) اما بقیه ا هیچی نبود ..هیچ هیجانی که بخواد خنده رو روی لبم بیاره و خیلی شادم کنه نبود !

نمیدونم شاید چون واسه این بود که چیزای مهم تری داشتم که بهشون فکر کنم .. مثلا جای خالیه بابا که همیشه توی مراحل مهم زندگیم بدجوری حس میشه و اذیتم میکنه .. یا فکر اون (همونی که خودش میدونه) که هیچ وقت از سرم بیرون نمیره ! فکر کردن به اینکه اون چه حسی داشت وقتی این همه از خانوادش دور شد .. وقتی تو این دور شدنا منم تنهاش گذاشتم (شاید تاثیر خاصی نداشتم نمیدونم! اما باز هم برای قسمت کردن یکم از تنهاییاش با هام میتونستم بمونم ولی نموندم و این شد یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم!) .. چه حسی داشت وقتی میخواست مرحله ی جدیدی از زندگیشو شروع کنه و راهشو تغییر بده (و من میتونستم به جای همه ی این فکر کردنا بدونم که چه حسی داشته و اون موقع نخواستم که بشنوم !)‌

به هر حال تموم شد ! منم شدم دانشجو ! یا به قول یکی از دوستام خانوم دکتر مهندس آیدا ... متخصص فیتنس و تناسب اندام ! (چشمک) و تنها چیزی که بیشتر از هر چیزی خوشحالم میکنه خوشحالیه مامانمه ..

راستش رو بخواین حوصله ی دوستای جدید رو ندارم ..حوصله ی ارتباط برقرار کردن های جدید یا تلاش برای آشنایی بیشتر ! خیلی وقته اون آیدایی نیستم که اگر بغل دست یکی وامیستاد حتما سر صحبت رو باهاش باز میکرد و کلی حرف و بدم آشنایی ! یعنی پیر شدم ؟ نگاه خسته ی توی آینه .. بی حوصلگی .. فقط آلزایمر رو کم دارم !!

چند شب پیشا به یاد قدیما بیدار موندم تا صبح اما چه فایده که یادش فقط دل آدم رو آتیش میزنه ! ( یادم تو را فراموش نمیکند/ چراغ ماه را کسی خاموش نمیکند/ در دل هزار قصه و غصه آمیخته است / اما کسی به جز تو دلم را مدهوش نمیکند)(خودم/بهمن ۸۴) 

باید بخوابم ..

فرشته ی رویایی

چقد بسوزم اینجا تو حس بچه گونه

 

چقد بگم که میای تو خلوت شبونه

 

هرشب میشینم اینجا شاید بیای دوباره

 

با این دل شکسته که هنوز بی قراره

 

همیشه اشکای من رو گونه ها روونه

 

میدونم وقتی بیای این دل شده دیوونه

 

هیچ وقت قول و قراری نداشتیم که بمونی

 

اما همیشه فکرم پیشت بوده ، میدونی؟

 

صدای نفساتو از اون دورا شنیدم

 

اما هیچ وقت دلت رو نزدیک خود ندیدم !

 

چقد بده که اینجا با حس بچه گونه

 

بشینم و ببینم یه روز شدم دیوونه

 

چقد بده که اینجا یه حس عاشقونه

 

توی دل کوچیکم تا به ابد مهمونه!

 

شاید یه روز رها شم از هرچی غم و غصه اس

 

کی گفته این غصه ها فقط تو کتاب قصه اس ؟

 

شاید مردم تو رنج و تب و درد تنهایی

 

شاید هم تو اومدی فرشته ی رویایی  ! 

 

 

                                                                         آیدا (  ۲۸/ بهمن/۸۷ )

تو رو از تپش قلبت شناختم ..تو قلبت قلب عاشقای دنیاس ..

به چند روز گذشته ام که نگاه میکنم کلی واسه خودم گردش و تفریح کردم ..از چهارشنبه تا جمعه که رفتم خونه ی خاله اینا و کلی سوژه ی ولنتاینی داشتیم کادوهای آزی رو درست کردیم و گند زدیم و به گندامون خندیدیم و هی رفتیم خرید کردیم دوباره اومدیم دیدیم یه چیزی کم داریم دو باره رفتیم دوباره اومدیم ..یه بار پیاده یه بار سواره خولاصه هر کاری خواستیم کردیم واسه خودمون ! حالا نکته ی جالب توجه این کارامونم این بود که هر جا کارمون گیر بود فحش و میکشیدیم به هر چی ولنتاینه و کادوء و دوست داشتنههههه ... واقعا هم فک کنم یه جورایی جد و آبادمون اومد جلو چشممون تا تموم شد :))) البته میدونین چیه ما خودمونم مرض داریم انگار مجبوریم هی به خودمون زحمت بدیم ولی از اونجایی که خیلی خیلی خیلی با سلیقه و با کلاستو با فکر و با شعور و با کمالاتیم بازم همون مرضی رو داریم که قبلا گفتم !!

خاله میگه شماها بیکارین واقعا ! یعنی چی این ادا اصولا اصن یه کاری کنین موقع این جور مناسبتا با دوستاتون قهر کنین بعد دوباره آشتی کنین ..من که غش کرده بودم از دست این خاله ی با فکرم .. گیرم داده بود به من که تو چرا از این ولنتاین بازیا نمیکنی ؟؟ تو کادوتو اماده کردی .. منم هی میگم خاله جان به پیر به پیغمبر من دوست پسر ندارم ! هی میگه نه خاله جان مگه میشه تو این دوره زمونه همه دارنن .. میگم خب ندارم به خدا ..میگه نه خاله راستشو بگوو ..آزی میگه مامان الکی نمیگه خب نداره ! دیگه خالم کلی کیف کرده ! کلی به به چه چه کرده که آفرینو جالبه و از این حرفااا ...

دیروز عصر رفتم خونه ی نوشی اینا (خودمونیما یه لحظه نمیتونم این نشیمنگاهم رو بذارم روی مبل خونموننن !) آره داشتم میگفتم رفتم خونه نوشی اینا ..بعد یه ساعت نشستم دیگه میخواستم پاشم بیام که مامانش پیشنهاد داد که من ونوشی و فرد (یا به عبارت همگانی فرزاد!) من بهش میگم فرد ..اونم به من میگه ادم .. آره میگفتم مامانش پیشنهاد داد منو نوشی و فرد بریم سینما و ما هم که ااز خدامون پاشدیم ساعت 8 رفتیم چارچنگولی .. البته سانسش 9بود ...دیر شد ولی کلی خندیدیم ... خداییش اصن فک نمیکردم اینجوری باشه ! فرد میمیگفت سومین بارشه که میاد فیلمو ! منم حاضرم یه بار دیگه برم !

امروز دیرتر رفتیم باشگاه با نوشی ..منم کلی وقت داشتم یه عالمه آرایش کردم ! کلی چشمامو سایه زدمو و اینا به قول نوشزاد عروس شده بودم ! همه هی گفتن وای چه خوشگل شدی ..چه خوشگل سایه زدی چی کار کردی !! چه جوری زدی !! وای یعنی پشیمون ششدمااااا ... یکی نیس بگه اصن مرض داری انقده میمالی ؟؟ نوشی میگفت آیدا امروز اسفند و بخور دیگه دود نکن از دود و اینا گذشته !

فردا میریم خونه ی مهی جونم استخر .میدونم کلی خوش میگذره ! خیلی وقته استخر نرفتم .. اونم اینجوری راحت :))

سه شنبه هم که میرم دانشگاه دیگه انتخاب واحد ! هنوزم یه جاهایی خیلی دو دلم اما دیگه میگم آیدا جون خفه شو حرف نزن .. بسپر دسته خدا ! به قول یکی گفت ماها خدای میکنیم نمیذاریم خدا اون کاری رو که صلاحه برامون انجام بده ! چمدونم ما که سپردیم دسته خودش دیگه خوب و بدشم با خودش :)) فقط من گفته باشما این ترم که بیشتر از دو روز عمرا نمیرم !

به به چه نوشتم ! کی فکرشو میکرد اما خب نوشتم دیگه .. حالا فعلا برم کارامو بکنم ..کلی کار دارم فعلا بای :

اسم تو هر اسمی که هست ..مثل غزل که عاشقانه اس ..پر وسوسه مثل سفر

مامان همیشه زنگ میزنه و میگه بچه زود پاشو بیا خونه .. همیشه میذاری همه ی مردای آپارتمان هم میان میرن خونه هاشون بعد تو میای .. زشته خب دختر جان .. منم هیشه میگم باشه اما بازم همون موقع میرسم ! مثلا 9 تا 9:30 بعضی وقتام زودتر ! حالا مثلا کجام ی خونه ی نوشی اینام که یه ربع پیاده راهه تا خونه یا با نوشی اینا بیرونم که بازم تا از سر خیابون آروم آروم با هم بیایم و همه مغازه ها رو دونه دونه نگاه کنیم و نظر بدیم و قیمت کنیم و یه سری چیز میزم بخریم خب معلومه دیر میشه دیگه !

اونشب که میومدم ماه بالای سرم بود ... هر وقت دلتنگم .. هر وقت عاشق ترم ماه رو میبینم .. همیشه بالای سرمه یا تو قاب پنجره ی اتاقمه ..

دیروز خیلی خسته شدم ! رسیدم خونه دیگه نفسم بالا نمیومد ! 5 ساعت و نیم شدید ورزش کردم ! باید یکم کمش کنم ! یهو میبرم و خسته میشم بعد خیلی بد میشه ! البته برم دانشگاه کمتر که میشه ورزشم ! خانوم مربی جونممقرار شده روزای فرد عصر ایروبیک بگیره همونجا ..دیگه عالی میشه ایروبیکشم برم .. عاشق ایروبیکم .. چند وقته نرفتم دلم بدجوری تنگه :)

آدم بعضی وقتا یه چیزایی رو دیر میفهمه ! من هنوزم بزرگ نشدم انگار ! چرا خب خیلی تغییر کردم اما هنوز کار دارم ! فک میکنم همه ی آدما همینطورین تا آخر عمرشون ! خب ولی همیشه میگم این دفعه دیگه گند نمیزنم اما بازم میزنم ..بعد میمونم توی پشیمونیو ناراحتی گندی که زدم !! خب شاید ... بیخیال ! اینجا هم نمیشه دیگه ...

راستی بهار اسارتتون مبارک ! فک که میکنم میبینم چه کردن .. چه شد ! برم دیگه ..نمیدونم چرا نمیتونم جدیدا درست درمون بنویسم ! فعلا ..

روز و شب دنبال یه راه چارم که بازم پامو تو قلبت بذارم ...

دیروز کلی بهمون خوش گذشت ... فهمیدم که خیلی عوض شدم .. (اشتباه نکنین از لحاظ روحی و احساسی هیچ فرقی نکردم !) منظورم کاملا تغییرات جسمانیه .. دیروز با آزی و آتی و ماهی و محمد و بقیه رفتیم باغ مستوفی (یه باغی که قبلا بیشتر شبیه باغ بود حالا یکم پارک شده توی ده ونک ).. جای باحالیه ..یه زمانی که خونمون اونجا بود زیاد میرفتیم اونجا دیروزم رفتیم به هوای برف بازی امانمدونم چرا همه برفا اب شده بودن .. ما هم گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم رفتیم توپ خریدیم وسطی و والیبالو فوتبال بازی کردیم .. فوتبالش که یعنی دیگه آخرش بود ..پسرا میخواستن ما دخترا رو خفه کنن .. از بس مونگل بازی در آوردیم دیگه کر کر خنده بودیم ماهی میگفت بچه ها بیاین بشینیم اینا بازی کنن ببینیمشون بخندیم یه کم .. ککلی گذاشتنمون سر کار ..منم که به شخصه همش دنبال توپ میدوییدم ولی نمیتونستم بگیرمش یعنی انقدر سرعتم زیاد بودد که به توپم میرسیدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و واستم :)) برای اولین بار درک کردم فوتبالم بازیه جالبیه و فقط این نیست که چند نفر دنبال توپ بدوئن ..باید انقدر تمرکز داشته باشن که ببینن توپ کجاس واسه گرفتنش .. خولاصه فهمیدم بابا همچینم الکی نیست :))

میدونین از چی بسیار بسیار خوشحالم ؟ از اینکه نزدیک دو ساعت بازیای مختلف کردیم و من کلی دوییدم و تحرک داشتم اما خیلی کم عرق کردم و اصلا نفسم نگرفت و به نفس نفس نیوفتادم و میتونستم دو ساعت دیگه هم بازی کنم .. بدشم بدنم اصن کوفتگی پیدا نکرد .. (اینجا بود که فهمیدم چه قدر تغییر کردم ) خیلی خوب بود .. عالی بود .. من که حااضرم هر هفته بریم اینجوری کلی بازی کنیم .. .. واقعا ببین چه کرده این ورزشه .. فک کردین من قبلا هم اینجوری بودم ؟؟ انقد تنبل بودم که اگه بچه هاا دور هم بودن میخواستن بازی کنن منو باید به زور و بدبختی بلند میکردن ..

صبح انقده دلم میخواست بخوابم اما به خودم گفتم پاشو آدم باش برو ورزشتو بکن بچه .. خوب شدد که رفتم .. :)

خوشحالم ...

من خیلی خیلی خیلی باهاش تلپاتی دارم .. یعنی اونم میفهمه منو ؟؟؟