دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

قتل یا دزدی

آدمای خوبی ان .. یعنی تا اونجایی که ما شناخت داریم ازشون آدمای بدی نبودن توی این یک سال و چند ماهی که اینجا بودن ... آقاهه راننده ی تاکسی (سمند) هستش و خانوم هم خانه داره ... بعد از ۱۲ سال خدا بهشون یه پسر بچه داده که الان سه سال و چند ماهشه .. خیلی باهوشه و خیلی شیطون ... حدود یک ماه قبل اونجوری که به ما گفتن یک پراید قرمز خریدن و قرار شد توی پارکینگ بمونه تا بفروشنش .. روز اولی که ماشین رو آوردن به شدت کثیف بود و پر شاخ و برگ بود روش .. تا چند روز بعدش که آقاهه ماشین رو حسابی شست و تمیز کرد ...از اونجایی که پارکینگمون خیلی کوچیکه و فقط به انداره ی ماشینای ساختمون ظرفیت داره ..ماشین دم در حیاط بود و بعضی وقتا هم که جابود توی خونه ... (حتی چند بار که لازم بود ماشین رو برداریم از دم درب محمد یا اقای همسایه پایینی ماشین رو جا بجا کرده بودن ) محمد دیروز میگفت روی صندلی عقب یه پتو پهن شده بود و یه تخته چوب مربع شکل هم به صورت عمودی روی اون قرار گرفته بود ...  

 

دیروز صبح خانوم همسایه ی اول اومد بالا و به مامانم گفت که دیشب تا ساعت ۲ بعد از نصف شب با طبقه ی سوم رفته بودن آگاهی .. گفت که شوهر طبقه ی سومی رو بازداشت کردن .. گفت که برادر شوهرش کله گندش و خرش میره و پرونده ی آقای طبقه ی سوم رو که کشیدن بیرون دیدن جرمش قتل و دزدیه ... گفت سند پراید رو دیدن که به اسم شوهر عمه ی آقای طبقه ی سومی بوده و انگار جریانات سر انحصار وراثت و این حرفهاست ... گفت که دیشب با همین پراید رفتن آگاهی و اون که پشت نشسته بوده پتو رو کنار زده و دیده که روی صندلی پر خون خشک شدس .. گفت که دوباره صبح اقاهه رو آوردن توی خونه با زنجیری که به دست و گردنش وصل بوده و دستبندی که به پاهاش بوده .. (این کارو با کدوم مجرم میکنن ؟؟‌ این جوری با این وضع بیارنش دم در خونش ..فکر میکنم چیزی کمتر از همون قتل نبوده باشه !)  

خانوم طبقه سومی اون موقع توی اگاهی بوده که شوهرش رو آوردن خونه و بچه اش هم پیش خانوم طبقه ی اولی .. خانوم اولی میگه من در رو  بستم که بچه باباشو به اون وضع نبینه ...  

همه میدونیم که خیلی به پدرش وابسته بود .. و مطمئنن ضربه ی بزرگیه براش این که یهو پدرش غیب شه و دیگه نباشه ... امروز صبح خانوم طبقه ی سومی اومد دم خونه ی ما .. مامان و محمد رفته بودن خونه ی بابایی اینا و من تنها بودم .. کلی عذرخواه کرد گریه کرد گفت که بچه بدون باباش نمیمونه ... نمیدونست باید چی کار کنه .. گفت باید وکیل بگیره گفت که ما اینجوری نبودیم .. گفتم که ما میدونیم .. گفتم که همه میدونن که اونا چه قدر آبرو دار بودن .. هیچ وقت به کسی کاری نداشتن .. و  .. و ... و ...  

بغلش کردم گفتم گریه نکن ..گفتم بچه گناه داره ... گفتم نباید شما رو این شکلی ببینه (دیروز یکی از فامیلاشون اومد و بچه رو برد و امروز میرفت دنبالش که بیارتش )  .. گتم که براتون دعا میکنیم ...  

نمیدونم اما به آقاهه نمیاد که یه همچین کاری رو کرده باشه ! (‌البته درسته که هیچکسی قاتل به دنیا نمیاد !!‌ ) اما نمیتونم قبول کنم ... آدم آرومی مثل اون آدم ..خیلی جنتلمن ..خیلی آقا .. نمیدونم ..نمیدونم چی بگم .. دلم نه تنها واسه ی زن و بچه اش میسوزه و ناراحتم بلکه واسه خودشم خیلی ناراحتم چون بد نبود ..بدی ندیدم ازش و نمیتونم توی ذهنم فکر کنم که کار خطایی کرده ... خدایا قضاوتش با خودت که شاهد همه چیز بودی ... ما هم دعا میکنیم که حق درست به حقدار برسه ...

نظرات 5 + ارسال نظر
هومن شنبه 27 تیر 1388 ساعت 08:14 ق.ظ

عجب اتفاقاتی گاهی یه اتفاقاتی میفته که آدم هیچوقت فکرشو نمی کنه..مام دعا می کنیم

من اصن تو مخم نمیره ...

نهال شنبه 27 تیر 1388 ساعت 12:12 ب.ظ

سلام
چقده عجیب .نمیدونم برای من که خیلی سخته یه آدمو این مدلی تصور کنم .آخه ما همسایه خیلی داریم و واقعا نمیدونم اصلا کی همسایمونه .
خیلی دردناکه وخصوصا برای اون طفلک .

از سختم اونورتره ...

محیا شنبه 27 تیر 1388 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.mahighermez72.blogfa.com/

وای خدای من... چقدر براشون سخته... کاش بی گناه باشه...

خدا به مادرش صبر بده...

آخ آیدا چقدر دلم برات تنگ شده :*

مادر اقاهه ؟ نه بابا اینجوری که ما فهمیدیم اصن ا هم ارتباط نداشتن و مادر از بچگی اینا طلاق گرفته بوده و رفته بوده شوهر کرده بوده و از این حرفها !!!‌ بیچاره بچه ی سه ساله ...

منم دلم تنگ میشه برات خیلی وقتا به یادت میفتم ... نمیدونم شاید فک کنی ریاست اما نیست ... تو دختر خوبی هستی و من به خاطر خوب بودنت همیشه خیلی دوست داشتم دورادور ... :)

oliera یکشنبه 28 تیر 1388 ساعت 01:04 ق.ظ http://olier.persianblog.ir/

چرا این عکس توی آیینه اینقدر آشناست؟
.............بابایی

نمیدونم ..
چه قدر خوشحال شدم اومدین پیشم :)

آتیش پاره یکشنبه 28 تیر 1388 ساعت 07:17 ب.ظ http://miss-atishpare.blogsky.com

فکن...!! منم دعا میکنم حق به حق دار برسه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد