دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند

بگو که گل نفرستد کسی به خانه ی من / که عطر یاد تو پر کرده آشیانه ی من

انگار تب دارم .. اما یخ یخم ! چشمام میسوزه از اشکایی که سرازیر نمیشن ...بغض داره خفم میکنه .. از چی ناراحتم ؟؟ چی داره منو داغون میکنه ؟ پدری که امروز تولدشه اما نیست ؟ من باید تبریک تولدشو بهش چه جوری بگم ؟؟؟ انقدر کار داشتم که حتی وقت نکردم برم سر خاکش ! شاید اصن دیگه تبریک تولد معنی نداره نه ؟ 

شایدم از این ناراحتم که دوباره انگار رسیدم به جایی که دو سال پیش بودم و حالا دوباره باید خیلی تلاش کنم برای بدست اوردن یه چیز معقول !! اما خب میدونم خیلی زود درست میشه حالا هر کاری که لازم باشه میکنم ..

شایدم  همون حس آشناست که خیلی وقتا با خودم اینور اونور میکشمش ! اما فکر نمیکنم ! اونو دارم از دست میدم .. هرچی بیشتر میرم توی زندگی و بیشتر توش غرق میشم اون حسو از دست میدم !!

به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست / ای که خوشبخت پس از تو گم شدو به غصه پیوست

بابا خیلی برات نوشتم .. شعر گفتم برات .. اما هیچ کدوم به دلم نچسبید ... همینجا جلوی همه تبریک میگم بهت تولدتو ... اگر الان بودی 51 سالت میشد .. حتما موهات گندمی شده بودن .. افتاده تر از همیشه میشدی ... یه بابای خوب .. لبخند میزدی ... حتما برات یه کادوی قشنگ میخریدیم با یه کیک کوچیک ... حتما مامان یه شام خوشمزه می پخت ... حتما 4 تایی کنار هم بودیم ... اما حالا مامان تنهایی رفته سر خاک من تنهایی اینجا برای دلتنگیه خودم گریه میکنم ... و محمد ...

بابا هر جایی که هستی تولدت مبارک ... آیدا تولد پدری که انقدر خوب بود و با به دنیا اومدنش به تو که فرزند اینده اش بودی فرصتی داد تا مرد درستی تو رو تربیت کنه مبارک ... فهیمه تولد همسرت مبارک که با اومدنش به تو در آینده اش این فرصت رو داد تا با همسری صادق و درستکارو مهربون و شایسته زندگی کنی ... محمد تولد پدری که با اینکه فقط ده سال از عمرت رو باهاش بودی  خاطرات خوبی رو برات به جا گذاشت مبارک ... بابا ناصر تولدت مبارک  .

هیچکی عاشقت اونجور که منم .نبودو نشد .لاف نمیزنم !

* * اونقدر تنهام که فقط خودمم ... اینم از منی که فکر میکردم خیلیا رو دارم ! هنوزم دارم اما تنهام !

* امروز رفتم منوچهری ! یه عالمه چمدون دیدم ... خب حالا کدومو بخرم ؟؟؟ (واسه این کار نرفته بودم ! هنوز خیلی زوده .)من دعا میکنم درست شه ...فقط کاش خدا باهام بازی نکنه ... حوصله و جنبه ی بازی کردن رو ندارم !

* رانندگی هم  خوبه  و داره بهتر میشه ! فقط فکر میکنم چه طور باید این مردم ابله رو تحمل کنم !!! خدا بهم زیاد صبر به ! خیلی زیاد ... چقدر مربیم خوبه ..خیلی خوبه ... دوستش میدارم J

* چه فالایی میگیرم اینروزا .. چه چیزایی میگه این حافظ .. باور میکنی؟

* * *خدایا خودت کمک کن .. دیگه اول و آخرش تویی دیگه ..

شاید همین حالا ...

نمیدونم چرا قرار نیست من یکم به ارامش برسم ! شاید چون قانع نیستم نمیدونم ! شاید چون خیلی چیزا ... شایدم چون قراره از یه جایی به بعد به ارامشی برسم که تموم شدنی نباشه ... شاید باید زمان میگذشت و من بعد از این دو سال سختی و گذروندن این حالتا حالا به اینجا میرسیدم ... درسته که همیشه حرف از رفتن بوده و من همیشه خودم بودم که گفتم میخوام برم .. اما حالا به اون سن رسیدم که بتونم تا حدی روی پای خودم وایستم و میدونم هستن کسانی که ازم پشتیبانی کنن و این بهترین موقعیته برای رفتن و موندن ... نمیدونم .. شاید حالا زمانش باشه !

فاصله یک عمره میدونم ...

 * من خوبم ... خیلی بهترم ... یعنی میخوام خوب باشم ... برای چی بد باشم ؟ برای کی بد باشم ؟ میخوام واسه خودم خوب باشم .  

 

* امشب خاله فائزه از سوئد میاد .. یه هفته دیگه مریم و بچه هاش و شوهرش ( دختر خاله بزرگه .همون خاله جوونه هاا) و ۱۰ مهر هم خال فرزانه و میلاد و نغمه و نوید از انگلیس میان ... یعنی چه شود هااا ... منم که دیگه بی کار اینش کلی خوبه .. دیگه حرص کنکورو کوفت و زهرمارم ندارم ... 

 

* از ۴ شنبه کلاسای رانندگی شهرم شروع میشه .. آیین نامه هم قبول نشدم .. دوباره باید بخونم .. هنوز نخوندم ... از بس همه ی کارام غاطی شدن با هم ... شنبه هم باید برم ثبت نام واسه دانشگاه !  

 

* حرف زیاد دارم اما وقت نه !!! افکارمم یه کم پراکندش .. باید جمعشون کنم ! یه هفته اس نرفتم باشگاه کلی قاطی کردم ..  مامان میگه همهاشو انجام میدی الان بهشون فکر نکن .. بذار بری ثبت نام کنی .. کلاسات مشخص بشه .. بعدش همه ی کارای دیگه اتو انجام میدی ... خب راست میگه :) امیدوارم بتونم یکم مغزمو خالییی کنم از این نگرانیهای بی مورد همیشگی !!

دیوونگی

یا دیوونه ای یا بیش از حد احساساتی .. که در هر دوصورت خاک بر سرت .. یا احمقی و نمیبینی دیگران چه میکنن باهات یا خودتو میزنی به احمقی و ندیدن !!! لبهات الکی میخنده ... میگن چه قدر صورتت آرومه .. اما همیشه دلت گریونه .. همیشه این یه چیزی هست که دلتو گریون نگه داره ! میخوای با صدای بلند گریه کنی ... نمی خوای عر عر کنیا .. میخوای گریه کنی .. اما میخوای صدای گریه اتو هیچکسی نشنوه ... نمیدونم دیوونه شدی یا بودی ... اما میدونم هر چی هستی نمیخوای به دیگرون اسیبی برسونی ! میخوا خودت باشی و خودت ... تف تو روی خودت که نمیتونی بفهمی چی میخوای ... خاک بر سرت که زیادی دوست داری ... هر کسی رو .. حتی برادری رو که حاضری بمیری براش اما خار توی پاش نره ... و هر کدوم به نوبه ی خودشون خوب جوابتو میدن ... خوب میذارن تو دامنت ... آیدا خانوم در اشتباهی ... سخت در اشتباهی .. حتی گریه کردن هم فایده نداره ... حتی اشک رختن هم فایده نداره .. نباید دم بزنی ... به هیچ کسی نباید بگی چقدر دوسش داری ... اگر مطمئنش کنی دیگه رفته ... احمقی دیگه عزیزم ... یه احمق دیوونه ی با احساس ... آره چرا که نه .. دیوونه ای ... فکر کردی دیوونه فقط اونایین که تو بیمارستان و تیمارستانن ؟ نچ ... اشتباه کردی .. تو یکی از اون دیوونه هایی که دارن راست راست تو یابون راه میرن و هنوز هیچ کاری  نکردن که به همه ثابت شه ... نه چرا تو چند بار حداقل به ارافیانت خوب فهموندی که چه قدر دیوونه ایی .. بیچاره دلم برات سوخت ... دلم همیشه برات میسوزه ... چرا آدما اینجوری جوابتو میدن ؟ شاید چون بلد نیستی بهشون بفهمونی خیلی چیزها رو .. شاید چون زبون تو زبون آدما نیست ... همون طور که احساست انقدر متفاوته ... من که میدونم ...