به یاد کودکی فال گرفتیم ...به یاد دوران راهنمایی و دبستانمان ... از این فال های دوستت دارد و عاشقت است و برایت میمیرد !! همه ی فال ها مثل همان روزها بود ... اما دو چیز تغیر کرده بودند ... اسمهایی که مینوشتیم و حس هایی که حال داشتیم ... و آن باورهایی که آن روز ها داشتیم !اما حال با اینکه میدانستیم تمام اینها سرگرمی ایست و بر پایه ی هیچ واقعیتی بنا نیست باز هم به یاد هیجانات دوران کودکی این کار را کردیم ..
چقدر امشب ترسیدم ... اولین باری بود که میترسیدم ... اما خوش بودم برای خودم ... انقدر که زیر بازان زیر لب آواز بخوانم و بیایم ... ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن ... ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من ...
سلام آیدا جونم .
میدونم نظر قبلیم خیلی تند بود . و « نفرین » هم تند بود .
حال خوبی نیست . دلم میخواد دوتا دست قوی منو بگیره و مثله بچگی هام محکم بازوهامو فشار بده و تکونم بده تا آدم بشم . تا به خودم بیام .
به هر حال با همه ی مهر سنگینشون و با همه ی نفرین هایی که به خودم کردم ، امیدوارم همه ی پدرا « و مادرا» همیشه لطف و رحمت و روزی خدا شامل حالشون بشه . آمین
سلااامم
بیخیال ...من فهمیدم یکمی خوب نیستی ... عیبی نداره ... هممون همینیم ... فقط آدم یه جاهایی تحملش تموم میشه خودشو ول میکنه دیگه ... طول میکشه یکم تا به حال عادیش برگرده :))
آمین ...
پی اسمتو می گشتم ته یک فنجون خالی
دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی
فنجونای لب پریده قهوه های نیمه خورده
... . ولش کن این یکی فال هم خوب در نیامد!
چه قشنگ ...
اما این فالای ما چه فالایی بود ... واسه من همش خوب در اومد ... خندم میگرفت همش ... نمیدونم الکی خوشحالش شده بودم !!!!:)))
سلام.مثل همیشه زیبا نوشتی.به من هم سر بزن
منم مثه رفوزه یاد فال قهوه ی شادمهر افتادم.
چقدر جالب بود اونجایی که نوشتی دو چیز تغییر کرد.اسم ها و حس ها.
شاید اگه چن سال دیگه باز این اتفاق بیفته باز هم اسما عوض بشن.این بازی روزگاره.
نمیدونم شاید ... اما حسها چی ؟ گرچه اونام عوض میشن اما چطور؟
انقده بدم میاد که روزگار منو بازی بده ... مثه عروسک خیمه شب بازی ... !!!
خوشا به حست ای دختر....جدی میگم... شاد باش با این خاطرات نوستالژی دار در اینده...
کدوم حس ؟؟؟ اونی که تموم شده یا اونی که هیچ وقت شروع نمیشه ؟؟؟ :)) آره فقط واسه خاطره ساختن خوبن ... خاطره های محو ...