دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

خانوادگی !

یه همسایه ی خیالی ! یه زن و مرد خیالی ... یه زن و مرد جوون ... زن جوون دیوونس ! و از شب تا صبح فحش میده  و بد و بیراه میگه ... زن جوون بیچاره ای که فحشای رکیک و خواهر مادرشو همرو میذاره که شب تا صبح به ماادر بزرگه پیرو عزیز من بگه ... مامانی عزیزم فکر میکنه اینجوریه ... حتی بعضی وقتا فکر میکنه شوهر پیرش (بابایی) توی خواب بهش فحش میده ... مامانیه عزیزم شبها تا صبح نمیخوابه و. حرص میخوره که چه گناهی کرده یا چه بدی ای به زن جوون اون خونه ی خالی کرده (همسایه ی دیوار به دیواری که همش یه توهمه !!) اون خونه خیلی وقته که خالیه ! اما مادربزرگ من باور نمیکنه !!! هر کلکی که تونستیم زدیم هر حرفی که میشده ... هنوز هم امید داریم به دروغ هایی که میگیم ... دکتر هم رفته قرص همه خورده !! اما هیچ کاری براش نکردن !! مادربزرگ مظلوم و آروم من حرص میخوره و ناراحته ... با حرص تعریف میکنه که زن همسایه بغلی شب قبل چه فحاشی ای کرده !!! میترسم آخر سکته کنه !!!! بابایی نازنینم انگار از زنش میترسه ... میترسه که دوباره امشبم بهش بگه که بهش توی خواب فحش داده ... بیشتر شبا روی مبل راحتیش توی حال میخوابه و صبا از درد کمر ناله میکنه ... وقی بهش میگیم این کارو نکن اینجا کمرت داغون میشه ... برای یک لحظه چشماشو میبنده و هیچی نمیگه ... وای خدای من ! دلم میخواد ساعت ها به حالشون گریه کنم !!! براشون دعا کنین ...

میترسم از روزی که منم پیر بشم ... سخته پیری خیلی بده ... دوس ندارم هیچ وقت به این حد برسم حتی ... اینجا رو دیگه باید رفت باید تمومش کرد ... بابایی همیشه میگه این دیگه پرده ی آخر زندگیمونه !! گریم میگیره از این حرفش ...

 

با رفیق همیشه مهربونمون دختر خاله ی نازنینمون  دیروز از یه سر پارک تا دم در کتابخونه فوتبال بازی کردیم ... خلوت بود ... خیلی آدم نبود ... تک و توک چی میشد کسی ما دو تا خل و دیوونه رو میدید ! با یه کاج که از درخت افتاده بود کلی بازی کردیم ... کلی خندیدیم .. کلی خل شده بودیم ... کلی خوشحال و سرخوش و دیوانه ! چقدر من دوس دارم این بشر رو ... اونم منو دوس داره ... چقدر سخته که فک میکنم بعضی وقتا که بالاخره باید ازش جدا شم !!!

یه بنده خدایی نمیدونم چی فک میکنه در مورد من ... میدونم چه گندایی زده تا حالا ... خیلی باید خر باشه که فک کنه نمیدونم ... اصن انقدر برام ارزش نداره که بخوام این صفحه هارو براش سیاه کنم اما امروز خیلی خنده ام گرفت !! هوا تاریک شده بود منم داشتم میرفتم بیرون یه کاری داشتم ! ییهو دیدم یکی که واستاده بود دم یه خونه ای روشو کرد به من و خیلی آروم گفت سلام ! وقتی ازش گذشتم تازه فهمیدم که ااا چی شدو کی بود ! خندم گرفت ! آخه من حتی ندیدمش ! حواسمببه این بود که بدوام برم خونه الان نوشی میزنگه و نمیدونم فردا با آزی برم یا نه ... حالا این کنکورو چی کار کنم و خیلی چیزای دیگه !!! نمیدونم برام جالبه این هنوز نفهمیده من تیپ اونایی که باهاشون گشته و میگرده و ... نیستم !!! ای بابا ! یکی بیاد اینو بگیره ... خوشحالن مردماااااااااا ...

کنسرت نریمان دلم میخواد ... میذاره آیا ؟؟ رضا صادقیم که خیلییی میخوام !!! شایدم این لعنتی کنکوره تموم شه بعدا یادم بیفته!!!یه بازیگر خوبی  کلاس بازیگری گذاشته فقط هم کسانی رو قبول میکنه که کارتشو داشته باشن (یعنی یه کارتاییه که خودشون دادن به آشناها !) حالا من میتونم داشته باشم ... باید بگم برام بیاره آتی ... شاید تابستون یه کاریش کردم !!! دوس ندارم اصن از دست بدم یه همچین چیزیو ... باید کار کنم رو مغز مامان ... میشه آیا ؟!!!

دایی امروز داشت میرفت خونه ی خاله بیارتش خونه بابایی اینا ... مامانم گفت منم باهات میام منم داشتم میرفتم کلاس گفتم منم زیر پل بندازین پایین ! داشتم مانتومو میپوشیدم عسل گت بابا صبر کن آیدام بیاد ... دایی داش کفش میپوشید ... نمیدونم چی شد ییهو گفت اگه اومد که اومد نیومد ما رفتیم بعد نفهمیدم دیگه اصن چی شد که منم گفتم پس خداحافظ !! مثه بچه پرروها (البته مثه که نه خودش تشریف دارم !!!) آره دیگه بعد نگو اینا رفتن ۳ ساعت پایین واستادن که من برم منم واسه خودم آروم آروم ... مامیم زنگیده رو گوشیم که پس چرا نمیای منم گفتم من که خداحافظی کردم !!! حالا عصری مامان میگه چی شد که تو نیمودی داشتی میومدی که ! منم گفتم هیچی اینجوری شد منم نیومدم !! مامامی گفت ناراحت شدی ... گفتم نه ! دروغ گفتم ناراحت شدم اما الان دیگه نیستم ناراحت ... داییمه خب دوسش دارم مثه مامانم مثه داداشم ... ناراحتیمم دو ثانیه ایه ..‌ :)

نظرات 6 + ارسال نظر
محسن جمعه 3 اسفند 1386 ساعت 08:45 ب.ظ http://www.yaram.blogsky.com

سلام
نوشته هات خوب بود
ولی یکم بیشتر کار کن محسن
کوچیکت از مشهد
به وب من هم سر بزن منتظر لفت هستم
www.yaram.blogsky.com

سلام ..
مطمئنی خوندیی؟؟؟
رو چی بیشتر کار کنم ؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!

هومن جمعه 3 اسفند 1386 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.hoomy.persianblog.ir

براشون دعا می کنم.
آره بعضی چیزا حیفن که آدم ار دستشون بده سعیتو کن

mxu دوشنبه 6 اسفند 1386 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.mxu.blogsky.com

سلام آیدا جون
خوش به حالت چقدر خوشی ...
تو دنیای واقعی یه دختر خاله داری ... این خیلی خوبه آخه من ... (چرا بلاگ اسکای شکلک نداره تا من مجبور بشم ... رو بذارم ؟)
اومدم بگم ... قبلش بگم که حرفم فقط یه نصیحته !
برو درستو بخون که بعدا پشیمونی فایده نداره .
بازم میام

سلام ...
آره خوشم ... یعنی خوشمااااا ... اصن توووووپپپ !!
از نصیحت متنفرم ... حالم بهم میخوره ... مخصوصا ر مورد درسم !!!‌ هر کسی میدونه در این مورد نمیتونه بهم چیزی بگه ! چون من دارم تلاش خودمو میکنم !! حالا بعضی جاها یکم کمتر یکم بیشتر !!!!‌
فک نکن ضد حال زدم بهت ! فقط خواستم بگم که بدونی !!‌چی باعث شد فک کنی درسمو نمیخونم ؟؟!! یا اصن من اینجا در مورد درس حرف زده بودم ؟؟؟

امیر سه‌شنبه 7 اسفند 1386 ساعت 04:39 ق.ظ http://poshtoru.blogfa.com

سلام - خوب بی‌خبر اسباب کشی میکنی.

خیلی وقت بود نوشته هاتو نخونده بودم. از آپدیت وبلاگ قبلیت هم که خبری نبود.

چیزی ندارم بگم...کلا برای نوشته های تو حرفی ندارم! (مگر اینکه از کنسرت باشه!!)

فقط این رو بگم که اتفاقات روزمره زندگی یه موضوعه و استعداد نوشتن و به تحریر درآوردنشون یه موضوع دیگه....هنر این دومی کاملا توی ذات تو هست!

موفق باشی.....
شاعر!...

(خنددههههههه)
آها بذار برم دوباره کنسرت میام مینویسم بعد با هم دعوا میکنیم :دی
ممنونم از تعریفت :)‌
مرسی ...

م س ا ف ر سه‌شنبه 7 اسفند 1386 ساعت 09:25 ب.ظ

خدا پیر نکنه ما رو.آرزو می کنم قبل از اینکه به چنین اوضاعی برسم بمیرم.
آخری هم اگه من جات بودم نمی رفتم(البته خیلی خیلی بستگی داره به لحن گفتن اون جمله).با تمام احترامی که برای اطرافیانم قائلم اما یه چنین چیزایی معمولا بهم برمیخوره.

خب منم نرفتم دیگه !!! نمیدونم والا لحنش خیلیم بد نبود ... یعنی ان تن نبود خیلیم ریلکس بود !!!خیلی عادی گفت !! :)))))))))
البته من دایی جانو میشناسم بیشتر با ریلکسی حرص در میاره !!(چشمک) ولی خب مرض و غرضی که در کار نیست !‌کلی دوس داریم همو .. تازه دیشبم باهاش تلفنی حرفیدمممم (نیشخند) آره خولاصه که اینجوریاس ... کلا من و دایی جا برنامه زیاد داریم با هم !۱:))

پسرک غمگین سه‌شنبه 14 اسفند 1386 ساعت 07:27 ق.ظ http://stonehearts.blogsky.com

سلام آیدا خانم گل..

خوبی؟؟؟

ممنون که اومدی به وبلاگم و نظرات ارزشمندتو گفتی..

ممنون که خواستی راهنماییم کنی.

ولی هیچکس دلید غم من رو نمی دونه...

یه داستان غم انگیز توی زندگیم باعث شد که برای همیشه تنهای تنها بشم و غمگین...

من جملات منفی رو تکرار نمی کنم.
باهاشون زندگی می کنم...

یه آپ جدید دارم که می خوام حتما بخونیش...
شاید یه قسمتی از غم من رو بفهمی...

منتظرما آیدا خانم...

همیشه شاد شاد باشی خانمی...
بای آیدا خانم بهتر از گل....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد