دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

عشق پیری

۱- رازهای شبانه بودند ... چند کلمه حرف ، چند قطره اشک ... وقتی صورتک مانیتورت نمیگذارد که ببینی آن طرف تر پشت آن خط  چه میگذرد ... وقتی نمیدانی عزیزترین فرد زندگی ات*در چه حالیست ؟ وقتی فقط تصویری قاب کرده از چشمانش ، چشمان غم گرفته ی آن صبح گرم تابستان را در ذهن داری ... و ... و ... و خیلی چیزهای دیگر چه ارزشی دارد که عاشق باشی ... خودت را میخواهی گول بزنی یا کسی را که میدانی با هرکه هست با تو نیست ! نه دلش نه ذهنش و نه وجودش و نه حتی کم ترین چیزی که در دنیا میتوانی از او داشته باشی که جسم خاکی اش است ... و تو فکر میکنی بیشترین چیز را داری و آن هم یاد اوست که همیشه با توست و این فقط تورا نابود میکند ... 

۲- چند روز پیش به کسی گفتم به نظر من مزخرف ترین سن انسان بین 15 تا 18 سالگی است ... (شاید هم مزخرف ترین دوران زندگیه خودم بوده باشد!! ) اما او هم قبول داشت .. نمیدانم شاید هم جور دیگر باشد اما برای من و اطرافیانم که همینطور بود !!! این سن سنیست که تقریبا آینده اتو زندگی ات را در آن رقم میزنی ... میتوانی ادامه دهی ... میتوانی دگرگونش کنی ... مثبت و منفی بودنش دست تو است ...

۳- زمانی هست که عاشق میشوی ،فارق میشوی ، عاشق میشوی ، فارق میشوی .... عاشق میشوی ، اما دیگر فارق نمیشوی ! حالا میمانی با تکه ابری که بالای سرت ساخته ای و میشمری تمام عشق های زندگی ات را و می بینی فقط یکی است ... تازه میفهمی عاشق شدن یعنی چه و میخواهی تا آخر عمر عاشق بمانی اما حقیقت این است که باز هم فارق میشوی حالا میخواهی تا آخر عمر فارق بمانی ... اما از اینجا به بعدش دست خودت است یا سرت را پایین می اندازی و زندگی ات را میکنی یا دوباره سر به هوا میشوی که این دیگر خطرناک است ... اینجاست که دیگر میگویند " عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد !"

* راستی چه طور میشود که یکی می آید که نمیدانی حتی کیست ومیشود عزیزترین فرد زندگی ات ؟ تو میدانی؟؟ (فکر نکنم !)

  چی کار میکنی دیوونه ؟ هوس کردی بمیری؟ میخوای بکشی خودتو ؟ چته ؟؟؟ چی میگی ؟؟ ببین من از تو میترسم ... تو حالت خوب نیست !! آخه احمق واسه چی مشتتو کوبوندی تو شیشه ی ما نیتور؟؟؟ وای ولی حالا خودمونیما چه خونی داری رقیق قرمز قرمز ... توی اون شیشه های خورد شده چی دیدی؟؟؟ خودکشی ؟ نهههههههههههههههههه ... تو دیوونه ای! ولی خداییشم خود کشیم دلیل خاصی نمیخوادااا .. یه جنون لحظه ای کفایت میکنه !!! بدنم میلرزه ... یخ کردم ... ترسیدم نه ؟ فک نمیکنم  از خونی که رفته باشه اینجوری شده باشم !! آخه خونی نبود که !! شاید 10 قطره ی بزرگگگ ... اما لذت بخش بود !! من که خوشم اومد !! چی ؟ سیگار میخوای؟؟؟ میدونی که الان نمیشه ! اسرار نکن ...بمیریم جلو اینا که نمیشه !! آره اصن برو بمیر چه فرقی میکنه !!! هیچیی ... حس اضافی بودن بده یه جورایی ... الان دوس داری حتی این آشغال دونی رو هم جمع کنیو بری پی کارت ! لامصب چی تو رو میکشونه به طرف درسات این وسط !! تو کی هستی اصن ؟ چند تایی ؟؟؟ خودکشی؟ زندگی ؟ کدومش؟!

آشنای همیشه مهربان ...

بغض میکنی به شدت گریت گرفته اما نمیدونی میتونی راحت گریه کنی یا نه !!! کلاهتو تا توی ابروهات میکشی تو صورتت و شال گردنت رو تا زیر چشمت با لا میاریو محکمش میکنی ... حالا احساس امنیت بیشتری میکنی ... هوا هم که تاریک تاریک شده ... دیگه میشه با خیال راحت اشک ریخت اما باز هم انگار یه چیزی کمه! داری تو خیابون راه میری ... بالشتت پیشت نیست که صدای هق هقاتو توش خفه کنی !!! مجبور میشی جلوی نفستو بگیری تا صدای هق هقت شنیده نشه !! همه این گریه ها واسه نگاه منقلب و مهربون یه آشناست ... اونی که وقتی بهش یه چیزیو میگی یهو چهرش دگرگون میشه ... میشه پر غم اما به تو لبخند میزنه ... نمیدونه چی بگه ... واسه همین سعی میکنه یه جوری حرفو تموم کنه و خداحافظی کنه ... تو پشت سرش از در میای بیرون ... باهاش خداحافظی کردی اما دوباره روی پله ها بر میگرده و بهت میگه گفتی چند ساله ؟؟؟ و تو میگی 5 ... بهت لبخند میزنه و میگه درساتو خوب بخون .منتظرم هفته ی دیگه امتحانتو خوب بدی و تو بغضتو قورت میدیو لبخند میزنی و میگی چشم ...

 

 

*******

فکر میکردم تمام شد !!

فک میکردم دیگر دلتنگ نمیشوم ... فک میکردم آخرش بود و تمام شد ... اما باز فهمیدم که تمام شدنی نیست ... فهمیدم که هنوز هم وقتی به یادش می افتم دلم میلرزد... فک میکردم بی تفاوت میگذرم از حرفش و چیزی نمیگویم !! با اینکه دلم میخواست خودم رو به اون راه بزنم و بگویم نه ... نوشزاد میفهمید ... نگذاشت حرفمو تموم کنم و بگم بیخیال اصلا دیگر وجود ندارد ! نگذاشت بگویم دیگر دوستش ندارم ... او گفت نگو نه ! میدونم که داری ... چیزی برای گفتن نداشتم !! به یاد آوردن آن خاطرات مبهم حتی شیرین است و تعریف کردن آنها برای هزارمین بار برای دوستی که هر بار با صبر  گوش میدهد و میفهمد که چه میگویم ... اما دیگر نه گلایه ایست نه دردی !!! به جز دردی که شیرین است ! و کمرنگش میکنیم خودمان چون زندگی میگوید باید با من بیایی و اگربخواهی سرکشی کنی سرت را از تنت جدا میکنم و ما اطاعت میکنیم !!!

خدایا شکرت ...

امروز صحنه ی بدی دیدم !!! در اخبار در مورد بیماری دیابت و دارویی که برایش کشف شده گزارشی تهیه شده بود و عکس ها و فیلم هایی از بیماران دیابتی !! یاد بابا افتادم این آخریها انسولین میزد !! من هم چند بار برایش زدم اما محمد طفلکی خیلی این کار را میکرد !!! خودش به بابا میگفت بده من برات بزنم چراشو نمیدونممم !!! جلوی تی وی ایستاده بودم و به محمد میگفتم که خاموشش کن یا کانال رو عوض کن (نمیدونم چرا کسی نبود بگه خب گمشو برو تو اتاق وا نستا جلو تی وی !!!) خلاصه چند تا عکس دیدم از زخم هایی که خوب نمیشوند !! منقلب شدم نمیدونم چرا گریه ام گرفت با صدای بلند گریه کردم رفتم توی اتاق محمد تی وی رو خاموش کرد مامان هزار بار صدام زد اما توی اتاق نیومد !! باز هم با صدای بلند گریه کردم  یاد زخم های خیلی کوچک و لکه های پای بابا افتادم فک کردم اگه بود و اونجوری مثه توی اون عکسا بود ؟؟؟ بعد گفتم چه خوب شد که نیست چه خوبه که راحت شده ! بعد خدا رو شکر کردم ! دیگه ساکت شدم !

۱۳...

بابا همیشه به من میگفت تو دختر منی ... تو مادر منی ... تو همه کس منی ... صداش تو گوشمه انگار الانم داره بهم میگه ... چند روز پیش فیلم تولد ۱۳ سالگیمو میدیدم !!! همون سال فوت بابا بود ... خرداد بابا رفت مرداد تولد من بود ! تولد خاصی نبود خونه ی خاله فرشته !!! دایی رضا و خانواده هم از انگلیس اومده بودن !!! حتما میخواستن منو خوشحال کنن یا این تولد چه میدونم !!! فیلم دیدنی ایی بود ! همه دپرس ! من ناراحت ... خیلی ناراحت مامان هم محمد و بقیه ... به خودم بیشتر از همه دقت کردم ... خیلی بد بودم !!! شاید چون یادم میومد که چه طوری بودم بیشتر به خودم توجه کردم نمیدونم !!! کلا از ۱۳ بدم میاد ! خدایا حرف خوبی نیست اما دوسش ندارم ... همیشه نحسیشو حس میکنم !!!

 

شعر من...

دوستی (یا بهتره بگم شخصی !) توسط کامنتی به من خبر دادن که یکی از اشعارم را برداشته و برای آهنگ ساخته اند ! با اجازه ی خودشون البته و قسمتهایی از آن را هم تغییر دادن و میخوان حتما این شعر را در آلبومشون که قراره برای عید منتشر بشه بخونند !! همه ی این کارها را با اجازه ی خودشون کرده اند و حالا آمده اند و از من اجازه میخوان!! من هم به دلایلی که کاملا شخصیه این اجازه را نداده ام و گفتم که هیچ اصراری نکنند !!! حالا به من میگن که به ایشون تهمت دزدی زدم!! من یادم نمیاد (یا حواس پرت شدم یا خودم را به حواس پرتی میزنم نمیدونم !!!) در هر صورت باز هم میگم یادم نمیاد ... اما به نظر شما این کار اسمش چیه ؟؟؟ حالا کامنتی گذاشتن  که انگار با شما حرف زدن ... من هم همینجا میذارم تا خیلی راحت تر ببینید و مجبور نباشید کامنت ها رو زیرو رو کنید !!! ولی شما هم بگیید این کار چه معنی ای میده که بعد از تمام این کارها میان و اجازه میگیرند !!! ( من حوصله ، وقت و اعصاب بحث و جدال رو ندارم !!! و وقتی میگم نه از حرفم تکون نمیخورم و حالا هم هیچ فرقی نمیکنه !!!) و کامنت ایشون :

سلام خواهش میکنم شما قضاوت کنید یه نفر یه شعر تو وب میبینه بعد آهنگشو میسازه بعد از شاعرش اجازه ی خوندن میگیره ولی بهش اجازه نمیدن و سر بسته بهش میگن دزد واقعا مگه من بیکار بودم میتونستم کار رو بخونم و شعرشم حتی به اسم خودم رد کنم ولی من ادبو رعایت کردم حالا از آیدا خانم میخوام یه تجدید نظری بکنن چون یه جوری به این آهنگ و شعر دل بستم .........منتظرم آیدا خانم ................یه کم بیشتر فکر کن ............ببین چه راحت میتونستم شعرتو بدزدم...................امیدوارم که تجدید نظر کنی

همینجوری ...

خیلی دوس دارم موهام تیکه تیکه و خورد تو صورتم باشه و از بالای سرم همشو بیاد تو صورتم ... از این قیافم کلی خوشم میاد ... اصن طاقت اینکه مو هام یه دست بلند باشه رو ندارم و ترجیح میدم همیشه یه مدلی داشته باشه ! حالام 6 ماه بود که کوتاه نکرده بودمشون و یه دست شده بودن و تنها مدلی که میشد باشم باهاشون فکل بود یا اینکه بدمشون بالا (چیه نکنه انتظار داشتین فرق وسط کنم موهامو ؟؟ ) خلاصه که کوتاش کردم البته قدشو دست نزدم ... حدودا تا شونمه و بالاهاش همه خورد تو صورتو دهن و دماق و ایناس دیگه ...

ولی خودمونیما بعضی از مردم چه قدر حسودن ... نمیدونم نباید گفت انگار خیلی چیزا رو بهشون ... موهامو که کوتاه کردم رفتم کتابخونه یکی از بچه ها کهدید گفت خیلی خوبه و حالا چند گرفت ؟ منم گفتم دوازده ... سه ساعت میگفت وا ننه خیلی زیاده مگه چی کار کرده ... یکی هم که بغل دستش بود که اصن من نمیشناسمش برگشته میگه شنل (شانل؟) تو خیابون شیراز میگیره 8 تومن ... خیلی گرفته ... خیلی دلم میخواست بهشون بگم خفه بشین عزیزان من لطفا ... نمیدونم از جیب اونا داده شده این پول یا چیز دیگه ای ... من برام خیلی مهمه که وقتی از زیر دست آرایشگر بلند میشم  خیلی راضی باشم و بهتر از چیزی بشه که فکر میکردم ... اینم نه به قیمتشه نه به جا و مکانشه ... مهم اینه که اون طرف کارشو بلد باشه که منم طرف خودمو پیدا کردم ! خیلی جاهای دیگه هم رفتم همین قیماتا یا کمتر ... خیلی ها رو هم حتی بیشتر دیدم که هرکات میکنن اما من اینجا رو دوس دارم ... یکی دیگه هم دفعه ی قبل همینارو گفت و جالب اینجاس که خیلی از موهاش که کوتاه کرده بود راضی بود در صورتی خیلی افتضاح بود ... حالا یکی هم نیست ککه به اینا بگه خفه شن !!!

ییهو ساعت هفت یادم افتاد که من خوراکی میخوام ...حوصله اینکه منت محمدم بکشم نداشتم ..خودم رفتم... تمام کوچه یخ بسته ...6 بار نزدیک بود بخورم زمین اما نخوردم ! خدا نگهمون داشت ... رفتم سوپر مارکت دیدم از این شیرین عسلا داره ...البته الان که دیگه شیرین عسل آقایی شده برا خودشو همه چی داره .. اما اون (پیک نیک ها) بود اون موقعها که یه بسگوییت گرد بزرگ بود با یه لایه کاکائو روش وسطشم یه چیزی بود که کرم نبود ... خلاصه که خیلی وقت بود ندیده بودمش کلی ذوقیدمو 4 تا برداشتم برای خانواده ! بعد که برداشتم ییهو با خودم گفتم ما که سه تاییم اما دیگه دلم نخواست بذارمش سر جاش اون اضافه رو ...

 فردا شب امتحان شیمی دارم (چرا تعجب میکنی؟ خب وقتی کلاس 5:30 تا 8:30 باشه امتحانم ساعت 8 برگزار میشه که فک میکنم اون موقع رو بهش میگن شب !!!)دعا کنین فقط من 100 بزنم که حداقل 60 70 بزنم زیر 50 رو از کلاس شوت میکنه بیروننننننننننننننننن ...

تلفن اتاق یه طرفه اس واسه اینکه مال این ماه نزدیک 40 تومن داد مامانم پرداختش نکرد (خوب کاری کرد!! اما باور کنین تقصیر من نیست ! ) فقط قبضو داشته باشین هیچی نیومده تو قصمت شهریش حتی 1000 تومن اونوقت کل این 40 تومنی که اومده نوشته کارکرد با تلفن همراه !!! خیلییی خیلیی جل الخالقه ... مامانم نداد که ره دنبالش که هنوز وقت نکرده (ایرانه دیگه همینجایی که عاشقشین دوسش دارین !!! )