دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

توبه ...

یه ترم دانشگاه گذشت به همین راحتی .. به همین مسخرگی ... خوش گذشت .. اما بیهوده بود .. وقتی بود که تلف شد توی این راه ... زمانی بود که گذشت .. اما خب من یکم علاقه مند شدم و مطمئن شدم که علاقه مندتر هم خواهم شد ... به جایی میرسم با این رشته که سر و کارم همش با گل و گیاهه ..با طبیعت خدا .. و من عاقشم .. عاشق شگفتی های خداوندی ... میدونم عاشق رشته ام نبودم ..اما با گذشت زمان دوستش خواهم داشت و این دوست داشتن خیلی ارزشمندتر و آگاهانه تر خواهد بود .. و شاید کمی منطقی (با اینکه با من جور در نمیاید که منطقی باشم اما خب میفهمم که لازم است !)‌ 

 

احساس میکنم بزرگ شدن  رو و پخته شدن رو ... و سوختن رو ... نگاهم رو که به گذشته میندازم .. اشتباهاتم خیلی زیادن ... مهم نیست که اونا اشتباه بودن (گرچه مهمه ..گرچه تاثیراتش هنوز هم ادامه داره ..)  اما حداقل فهمیدم که بیشتر از این نباید خرابش کنم ... بلکه روزی بشه به آبادشدنش فکر کرد ... من بزرگ شدم .. من دارم میفهمم ... ذهن مطلقم رو کنار گذاشتم ... حالا میفهمم که هر چیزی امکان داره ... من متشکرم از عشق .. از کسی که عاشقش شدم و از خدا .. اونا همه با هم به من یاد دادن که صبور باشم .. من متشکرم از زندگی که به من یاد میده اگر چه چیزهایی رو میگیره و چیزهایی هم میده که شاید خیلی خوشایند نباشن اما اون به من یاد میده ... من متشکرم از زمان ... زمان به من فهموند که ارزش هر چیز و هر کس چه قدره ... من از دل شیشه ایی و شکسته ام متشکرم که با تمام تلنگرایی که بهش میخوره باز هم ایستادگی میکنه و باز هم امیدواره ... من انگار تازه دارم میبینم ..  

میخوام به خدا نزدیکتر شم .. اینجوری خدا با منه اما من پشتم بهشه و اون دستش به پشت من که نیفتم .. از بس مهربونه ... میخوام جلوش بایستم و سجده کنم ... میخوام شکر کنم ... همیشه ناراضی بده ... اگر اومدم به این دنیا حتما حکمتی بوده .. همیشه طلبکار بده ... میخوام یکم سر به زیر بشم .. آروم بشم ... گستاخی بسه .. سرکشی بسه .. میخوام توبه کنم ... از همه ی این زندگی بیست ساله میخوام توبه کنم ..از همه ناشکریام ... میخوام روز تولدم رو دوست داشته باشم .. درسته از وقتی اون نیست دوستش ندارم ..اما میخوام دویاره دوست داشته باشم ..میخوام شکر گذار باشم ... میخوام از خدا بخوام ..بهش التماس کنم که اون خوشبخت باشه و قسم بخورم که این کافیه برای من .. کافیه که من بدونم اون آرومه و خوشبخته ... اونوقت منم دیگه خیلی آرومم ...  

میدونم غرور داشتم میدونم بر خلاف چیزی که فکر میکردم هیچ وقت غرورم و زیرپا نذاشتم ... از خدا میخوام که همه چیز رو به دست بگیره .. رها میکنم خودمو و میسپارم دست خودش تا هر کاری رو که میدونه و باید انجام بده .. اگر من ایمان دارم ... اگر من مومنم به وجوش پس باید به حکمتش راضی باشم و اگر این چنین نبودم کافرم ... من یک عمر کفر گفتم و کافر بودم .. میخوام ایمان بیاورم ... ایمان به خدایی که میدونم میدونم چه قدر دوستم داشته ... من میفهمم دوست داشتن یعنی چی .. مگر غیر از اینه که من جزئی از روح اونم ؟؟ مگر غیر از اینه که اون حس  دوست داشتن رو در من دمیده .. من میدونم چه قدر سخته دوست داشتن کسی که دوستت نداره ... من میدونم چه قدر سخته که نتونی ازش دل بکنی و بخوای حمایتش کنی چون فکر کنی که میتونی و من الان میدونم خدا چه میکشه وقتی بنده اش رو انقدر دوست داره و بنده اش بهش کم محلی میکنه و پشت بهش زندگیشو سر میکنه ... من میفهممش .. و حالا که میفهممش میخوام تمرین کنم تا بتونم خیلی دوستش داشته باشم ... خدایا میخوام خیلی بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ... خدایا میخوام دلم به دلت وصل شه ...

نظرات 7 + ارسال نظر
چاشته های میهنی شنبه 13 تیر 1388 ساعت 05:48 ب.ظ

درود

دارینوش شنبه 13 تیر 1388 ساعت 05:53 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
چه خوش آمدی به این مسلخ سرد و تاریک. چونان ققنوسی به یغما بردن آتش را خاموش مینگرد.

چاشته های میهنی شنبه 13 تیر 1388 ساعت 06:53 ب.ظ

درود
http://www.chashteha.blogspot.com

یک داوطلب ارشد شنبه 13 تیر 1388 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.sam.blogsky.com

علاقه به دانشگاه و هرچیز دیگه ای کافیه که حتی در کمترین میزان باشه چراکه کم کم مثل بذر گیاه رشد خواهد کرد وعلاقه شما بیش از پیش بیشتر خواهد شد.
موفق باشین

مرسی مرسی ... چه تشبیه جالبی :))‌
خودمم خیلی بهش فک کردم .. به همین نتیجه رسیدم تقریبا ...

نینو یکشنبه 14 تیر 1388 ساعت 12:08 ق.ظ

خوبه که رشته تو دوس داری.دوس داشتن رشته تحصیلی خیلی خیلی میتونه کمک کنه بهت.
پست امیدوار کننده ای بود.امیدوارم همیشه به همین روال پیش بره اوضاع دختر توی آینه.

مرسی :)

نهال یکشنبه 14 تیر 1388 ساعت 10:25 ق.ظ http://fazmetr.blogsky.com

سلام
میدونی واقعا نمیدونم دانشجو بودن چه حسی داره !واسه همین به شدت میخوام که تجربه اش کنم ...البته میدونم بعدشم میفهمم چقدر عادیه 1ولی این عاشقی رو نمیخوام تجربه کنم !اصلا و ابدا !

سلام عزیزم
آره تجربه اش خواهی کرد و بعدش میفهمی که نه بابا هیچی نبود ! اما کلا دورانییه که اگر دوستای خوبی داشته باشی بسیار سیار خوش خواهد گذشت بهت ... تازه رشته ی تو که دیگه اخرشه ... دانشگاه های هنر خیل باحال تر از دانشگاهای دیگه ان ...
امیدوارم هیچ وقت اینجوری تجربه اش نکنی ... البته میدونی چیه .. به غرور ادما هم بستگی داره .. سی کن توی رابطه ی احساسی کارهای احمقانه نکنی که بعدا پشیمونی به بار ببیاره !‌
دوستت میدارم .. بوس بوس

هومن دوشنبه 15 تیر 1388 ساعت 08:46 ق.ظ

این مریضیم باعث شد با تاخیر ببینم پستاتو
خیلی قشنگ بود.آیدا واقعا همه آدما که به گذشنشون نگاه کنن اشتباهات دارن ولی نوشتنشون و توبه کردنشون جرات می خواد..امیدوارم موفق باشی.
از اون قسمت تشکرات خیلی خوشم اومد واقعا قشنگ بود..زیبا.
تو آدم خوبی هستی و این خیلی مهمه
خدام با توست همیشه شک نکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد