تقریبا یک سال و هشت ماهی میشه که اینجا مینویسم و تقریبا دو ماه دیگه چهار ساله که مینویسم ... میدونم که خیلی تغییر کردم .. بزرگ تر شدم .. پخته تر شدم .. اما خب هنوز راه زیاده برای رفتن .. از اونجایی که منم نمیتونم یه جا بند باشم و و باید تغییر مکان بدم وبلاگم رو عوض میکنم .. وبلاگ بعدیم رو چند روز پیش ساختم به نام : چپ دست !
کلی هم مرتبش کردم و تمام لینک های دوستان رو هم انتقال دادم .. خوشحال میشم که باز هم در خدمتتون باشم و حضر سبزتون رو اونجا هم احساس کنم ... وجودتون باعث دل گرمیه بنده خواهد بود :) (چه قدر قلمبه سلمبه حرف زدم !!! نفسم بند اومد ) ...
تا چند روز آینده حتما آدرس جدید وبلاگ رو میذارم اینجا ...
دوستتون دارم ..
فعلا ..
درد دارم .. دردی که گفتنی نیست و چه قدر سخته ! حوصله ی اینکه غر بزنم رو ندارم .. اما درد دارم ... اینجا جلوی پام یه دو راهی هست ..یکیش پوچ و اون یکی پوچ تر !! اینا مزخرفاته ! من نمیدونم آخر هیچکدومش چیه ! نمیدونم فردام چی میشه ... فقط نمیدونم پامو کجا بذارم .. رو هوام انگار !!! هوا ؟ نمیدونم دیگه هوا کجاس زمین کجاس ! آسمون کجاس !!!
چرا نمیتونم یه زندگی عادی و معمولی یه فکر عادی مثل بقیه اطرافیانم داشته باشم ... چرا نمیتونم مثل همه ی آدمای عادی اطرافم زندگیمو بکنم ؟ رو یک روال عادی !! چرا نمیتونم مثه آدم درسمو بخونم و جلو برم ؟ چرا انقدر اشتباه کردم فقط در مورد درسم !!! (حالا بگذریم از بقیه ی اشتباهاتم !) چرا باز اشتباه میکنم و اشتباه میکنم و اشتباه میکنم ؟؟؟ اصن نمیدونم چی درسته و چی غلط ؟؟ چرا؟ بازم چرا؟؟ نه فقط میخوام بدونم چرا ؟؟؟
کاش میشد خدا رو از اون بالا کشید پایین نشوند روبروی خودت و سوال پیچش کرد !!
انقدر حرف دارم که نمیتونم بزنم ... میدونی خفه گی یعنی چی ؟
پ.ن : آرشیو (دختری در ماه ) رو نگاه میکردم ..وبلاگ قبلیمو میگم .. آبان که بشه ۴ سال میشه که مینویسم .. تغییرات زیاده !!! اما کاشکی تغیرات خوب بود !!! هر روز بدتر از دیروز .. شایدم نه خیلی بدتر ... نمیدونم اونایی که میدونن شاید بهتر بتونن نظر بدن !!
پ.ن: فک میکنم افسرده ام ... نمیدونم دقیقا علائم پزشکیش چیه .. اما پیداشون میکنم .. امیدوارم که نباشم ... (الان اگه نوشزاد اینجا رو بخونه یه سری فحش و بد و بیراه نثار روح و جسمم میکنه و میگه باز عیب گذاشتی رو خودت ؟؟ مردم هزارو یک جور مرض دارن هیچکس نمیفهمه ! اونوقت تو عیب میذاری رو خودت بعد میذاریش رو اینترنت که همه بخونن و بدونن !!) آخ دلم برات تنگ شد نوشی (فک کنم یه ۲۰ ساعتی میشه که ندیدمت - چشمک-)
ساعت ۱۱ شب میخوابم ... خوابم میبره ! از صبح ی جورایی همش خوابم .. سر گیجه دارم ٬ نمیدونم چمه ! با اینکه از صبح خوابم بازم ساعت ۱۱ چشام در حال رفتنه ! میخوابم و ساعت ۳ از خواب میپرم ٬ حالا دیگه خوابم نمیبره ... از جام بلند میشم میرم دم پنجره ..باد خنکی میزنه توی صورتم .. آسمون یکم قرمزه و ابرای سفید تیکه تیکه تیکه و اون ستاره که همیشه جلوی پنجره ی اتاقمه .. دیگه رسما بیدار میشم ... دلم تنگ میشه ... تنگ میشه واسه ی چیزایی که دارن کم کم برای خودم هم گنگ مبهم میشن ! تنگ میشه برای کسی که ... من عادت دارم به این دلتنگیا .. اما بیقراریش هنوز اذیتم میکنه !!
پ.ن :رفتم دکتر .. مرض خاصی ندارم ... یه سری داروی محدود داد و گفت باید حتما ورزش کنی و رژیم غذایی و همین دیگه ... گفت خوب میشی .. چیزیت نیست !! (خدایا شکرت)