برخلاف چیزی که فکر میکردم تنها نماندم ... آزاده هیچ وقت نمیگذارد من تنها بمانم ... به جز اینکه دختر خاله ی خوبیست دوست خوبی هم هست ... از ثانیه های بودن با او بیشترین استفاده را میکنم ... چون میدانم که روزی میرسد که دیگر نمیتوانیم تا این حد کنار هم باشیم و لذت ببریم از ثانیه های با هم بودن ..نمیدانم خاله چه میگوید که میگویم آزی 5 سال از من بزرگتر است !(همیشه خودم هم این را با تعجب میگویم ..) و خاله هم با تعجب میخندد !! این دو روز به من خوش گذشت ... عذاداری بلد نیستم در این ایام ... ولی لذت میبرم از دیدن این علامت های زیبا و صدای طبل ها که دل هر کسی را میلرزاند و هارمونی ایی که زدن ضربات زنجیر زن ها با صدای طبل ها دارد و آن مردم شمع به دست و آن شام غریبان ها ... و خاطراتی از آن دوران خاک گرفته که در این دو روز چیزهایی از آنها میابم ... اما انگار هر چه بزرگتر میشویم این حسها هم کم رنگ تر میشود و همراه خاطرات زیر هزاران خروار خاک میماند ... و ما فقط دلمان تنگ میشود ...
بعضی وقتها کسانی را دوست میداری و نمیدانی که ارزش دوست داشتن تو را ندارند ... اما وقتی میفهمی انقدر ناراحت میشوی که نابودشان میکنی ... ممکن است ضررش به جز تو و او به اطرافیان هم برسد ! اما به هر قیمتی شده این کار را میکنی ...شاید هم از همان لحظاتی باشد که نمیدانی چه کار میکنی ... (با خودم بودم زیاد جدی نگیرید ...)
بزرگتر بودن یا کوچکتر بودن از دید من اهمیتی نداره مهمترین چیز اینکه همدیگرو دوست داشته باشین و درک کنین و بفهمین... اگه اینا باشن دیگه اختلاف سنی هیچ اهمیتی نداره.
راستی در مورد کامنتی که تو بلاگم گذاشته بودی خواستم بگم که هر وقت دیدیش براش حتما تعریف کن مطمئن باش می تونه اگه بخواد
اوهوم ...
نمیدونم تا چه حد فایده داره ... ولی براش باید بخونمش ... باید بخواد که خوب خوب شه ... آره اگه بخواد ..
به سلام. بابا جون تو که آیدای خودمی.
خیلی مخلصم امروز رفتم پیش دختری در ماه دیدم که رنگ عوض کردی.
شرمنده توی کامنت قبلی نشناختمت
سلااامم
آره بابا ... من فک کردم میدونی تعجبم کردم البته که چه رسمی !!!
خواهش بابا جان ... دشمنت شرمنده ..
راستی من لینکت کردم. تو هم حتمن حتمن حتمن این کار رو بکن.
حتما حتما حتما این کارو میکنم ... هر وقت لینکامو گذاشتم ... هنوز نمیدونم چرا حسش نیومده ... ولی سعیمو میکنم به زودی ... :)))
یا لطیف،کاشکی دوباره مشتی،تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و نا پدید می شدم.مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که نا پیدایی....
یا لطیف!مشتی،تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش......
شاید این دعای خوبی باشه برای رها کردن لحظاتمون از زیر اون همه خاطره ی خاک خورده،شاید!
واقعاْ ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم
چقدرم زود این اتفاق افتاد
همیشه به خاطر دو چیز از خدا ممنونم: یکی اینکه روزای زندگی می گذرن یکی هم اینکه هر چقدر روزا بگذرن خاطره ها جاشون تو قلب آدم محکم تر می شه
گاهی فقط به عشق همین خاطره هاس که زنده ایم
خوب بازم سلام
از اینکه میبینم تنها نیستی خیلی خیلی خوشحالم
ولی در عوضش من تنهام (نه تنهای تنها هم که نه)دایی هام که هم سن من هستن همشون کازرون تشریف دارن
داداشام هم که زبون منو نمیدونن ....
این آپت خیلی قشنگ تر و با معنی تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم
فقط یه کم باید روی ضرب آهنگ نوشته هات تمرکز کرد ...
میدونم از نوشتن : من آپم بدو بیا
بیزاری ولی خوب :
من آپم بدو بیا
سلام
مطالب اخیرت را به دقت خواندم و همچنین پروفایلتان را
روحیه ات را چون دیگر دختران کشورم کمی آشفته دیدم
ودر نوشته هایت کمتر به زیباییهای زندگیتان پرداختید
و
ممنونم از نظر زیبایی که بر وبلاگم گذاشتید
برایتان روزگاری خوش آرزومندم
سلام ...
چرا دیگر دختران همه ی ما اینجا آشفته ایم ...
خواهش میکنم قابل شما رو نداشت ...
عزاداری ها تون قبول ...!
قربانت ...