دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

عروسی ...

هی میگن ایشالا عروسی تو ایشالا بیایم عروسیت ... ایشالا عروسیه بعدی عروسیه تو ... انقده بدم میاددد ... از دیشب تا پس پریشب ( یا همون بر ععکس) توی ۳ تا مهمونی هزاران بار به بنده اعلام شد که ما دعا گوییم واسه شوور کردن شما ... من نمیدونم خیلی شبیه دختر ترشیده هااااامممم ؟؟؟ بیست سال واقعا سن زیادیهه ؟؟؟ دارم نا امید میشم از خودم .. منم که هی مجبور بودم نیشمو باز کنم و بگم مرسی (حالا حتما فک میکنن با خودشون من چه هولم .. کی من ؟؟؟ من هولم ؟؟ کی گفته من هولم ؟؟‌)  

 

ولی دور از شوخی اصن بهش فک نمیکنم ..مطمئنم خیلی زوده ! حتی ۴ سال دیگه هم زوده .. میتونم به ۱۰ سال دیگه فک کنم !! ولی این چند شبه حالم به هم خورد خدایی انقد که شنیدم این حرفو ... (اما خب اول و آخرشم کار کار تقدیره و ما بی خبر)  

 

آتی هم رفت با ماهی .. رفتن ماه عسل .. بعدشم که برکردن میرن عسلویه .. همه چیز خیلی یه هو شد ..بعد از دو سال عقد قرار بود تهران باشن .. یهو تصمیم گرفتن که برن همونجا پیش ماهان ... آتی از ما خیلی دور میشه خیلی دلمون تنگ میشه برای اما خب ما خوشحالیم وقتی که اون خوشحاله .. امیدوارم خوشبخت خوشبخت بشن در کنار هم .. (راستی واسه اونایی که نمیدونن اتوسا دختر خاله بزرگمه ..مثه خواهر بزرگمه .. بزرگترین دختر خالم نیستا اما تو ایران بزرگس و مثل خواهر بهم نزدیکه :)‌  )

شکست نیاز

آتشی بود و فسرد 

رشته ای بود و گسست  

دل چو از بند تو رست  

جام جادویی اندوه شکست 

 

آمدم تا به تو آویزم  

لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی 

لیک دیدم که تو بر چهره امیدم 

خنده مرگی 

 

وه چه شیرین است 

بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود 

پای کوبیدن  

 

وه چه شیرین است  

از تو ای بوسه سوزنده مرگ  

چشم پوشیدن 

 

وه چه شیرین است  

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن 

در به روی غم دل بستن 

که بهشت اینجاست 

به خدا سایه ابر و لب کشت اینجاست 

 

تو همان به که نیندیشی  

به من و درد روانسوزم 

که من از دردنیاسایم 

که من از شعله نیفروزم 

 

                                             فروغ فرخزاد

 

نقاشی ...

دیروز صبح با مامان و دوتا از دوستای دانشگاهش (خاله های هنرمند نقاش) رفتیم موزه ی هنر های معاصر ... آثار نقاشان بزرگ دنیا بود .. واقعا عالی بودن .. من که تپش قلب گرفته بودم از شدت خوشحالی .. جای تمام دوستامو خالی کردم اونجا ..چیزهایی دیدم و فهمیدم که باورم نمیشدن ... از کارهای ویکتور وازارلی خیلی خوشم اومد .البته بیشتر شبیه کارهای گرافیکی بود تا نقاشی ..اما محشر بودن .. یکی از کارهاش کره ایی بود که به حالت سه بعدی از بوم بیرون زده بود .. البته این یقیین بیننده بود که این کره از بوم بیرون اومده .. در صورتی که اگر روی بوم دست میکشیدی میفهمیدی که این طور نیست و نقاشی کاملا روی سطح صافی قرار گرفته .. (البته هیچ کس اجازه نداره توی نمایشگاه به تابلویی دست بزنه !) انقدر این کره سه بعدی واقعی بود که من هر کاری میکردم حتی برای یک ثانیه هم نمیتونستم حس کنم که روی بود صافه .. واقعا باور نکردنی بود !‌ 

فقط یک کار از ونگک بود که اون هم واقعا محشر بود .. خیلی بودن ..بیشترشونو دوست داشتم ..توی همون چند ساعت کلی چیز یاد گرفتم .. کلی لذت بردم ..  

 

تابلوی خودکشی ( مرد ارغوانی در حال پریدن ) از اندی وارهول ..منو یاد کسی انداخت ..

بیست

در آستانه ی بیست سالگی به سر میبرم ! نمیدانم قرار است چه بشود !!! اما میدانم هر چه اتفاق بیفتد زیباست !  

خیلی سعی کردم وقتی کیک را میاورند شاد باشم خیلی شاد باشم ... بچه ها همه سوت زدند جیغ زدند دست زدند ..تولدت مبارک خواندند واقعا سورپرایز بزرگی بود .. اما باز هم چندان خوشحال نشدم ... کلی سر به سرم گذاشتند و با چاقو رقصیدند و برایم آرزوهای خوب کردند و من فقط لبخند زدم ... و من همچنان گوشه ایی از دلم خالی بود و جایی خالی بین جمع بدجور آزارم میداد .. جای خالی ایی که شاید هیچ وقت پر نشود ! جایی که من درون قلبم خالی گذاشتم ... بیست سال تمام شد و من همچنان دوستش میدارم و من همچنان دلتنگم ...  

تولدت مبارک آیدای بیست ساله ... آیدای دلتنگ عاشق تولدت مبارک ..

منم آن دیو دو سر که رنجشت کار من است !!!

داریم با هم بحث میکنیم .. نمیدونم چرا وسط بحث کشیده میشه به دکتر میثاق !! میگم تو راست میگی تو که خدایی همه چیزو میدونی حرفایی که اون میگه اصن به دردت نمیخوره چون قبلا میدونستی و به کار میگرفتی ...میگه آره معلومه که میدونستم اون دکتر بیچاره هم میترسید بهت حرفی بزنه میترسید بپری بهش اونم بشوری بذاری کنار !! خشک میشم ... آب میشم .. صدای چرق چرق شکستن قلبم رو توی گوشهام میشنم .. همینجوری ماتم میبره و دو قطره اشک از گوشه ی چشمم میاد ! به یاد میارم که دکتر همیشه میگفت تو خیلی آرومی .. من باتعجب نگاش میکردم .. میگفتم نه دکتر اینجوریام که فک میکنی نیست و وقتی که براش تعریف میکردم باورش نمیشد ..میگفت آرامش توی صورتت هست که هیچ احدی نمیتونه تشخیص بده تو بتونی عصبی هم باشییا توی دلت چی میگذره  !!!‌ (برای من سنگینه که مادرم یه همچین حرفی رو بهم بزنه ! یا بهم بگه که من جرات ندارم با تو حرف بزنم چون میدونم حتما آخرش دعواس ... خیلی دلم میخواد بدونم تا حالا با خودش گفته خب من چی میگم که صدای این دیو دو سر در میاد ؟؟!!)  

 

روی تختش دراز کشیدم بهم میگه اون به من خیلی چیزا یاد داد ازش متشکرم .. خیلی حسهام رو تغیر داد ... نه با لحن مهربونی بلکه خیلی جدی میگم چه تغییری ؟ چی شدی ؟ میگه حالا دیگه یه چیزی شدم ! هیچی نمیگم اما از درون وا میرم .. اما همونجوری جدی میمونم !!‌ حرف عوض میشه ..دوباره میگم خب چه تغییراتی ؟؟‌(نمیخوام فضولی کنم اما دوست دارم از روحیات صمیمی ترین دوستم با خبر باشم .. همینجور که اون تا الان بوده ! ) میگه هیچی بیخیال .. حالا یه تغییراتی بوده دیگه ... دوباره سنگ رو یخ میشم .. با خودم میگم خدایا من کجام ؟ کی ام ؟ اینی رو بروی منه کیه ؟ همونه که تمام احساساتمو تمام دلمو گذاشتم کف دستمو براش گفتم ... همونه ؟؟؟ همونه که چه شب هایی حرف زدم و حرف زدمو حرف زدم براش .. همونه که اگه تو زندگی چیزی فهمیدم ..اگه درسی گرفتم اول واسه اون گفتم تا شاید برای اونم مفید باشه ؟؟  یک بار دیگه امتحان میکنم ..به جون میخرم دوباره سنگ رو یخ شدن رو اما میپرسم شاید دوستم برگرده به همون سالها ... اما برنمیگرده بلکه با جوابش بدجوری غافل گیرم میکنه .. میگه نمیگم ..نمیگم چون تو منو مسخره میکنی .. شاید برات مهم نباشه و منو مسخره کنی همین طور که الان داری مسخره میکنی ... تمام بدنم سست میشه .. انگار گلوم مینبده ..میخوام حرفی بزنم اما نمیتونم ... دهنم باز نمیشه ! توی دلم ازش تشکر میکنم که بعد از ده سال چه قشنگ منو شناخته !!‌  

توی دلم میگم آیدا بیخیال تو خیلی وقته که از کسی توقعی نداری !!‌ 

 

پ .ن ۱) شنبه تولدمه !‌ ۱۰ مرداد ... ۲۰ سال تموم شد و انگار همین دیروز بود ... برای خودم یک کتاب کوچیک از داستان های عرفان کادو خریدم .. یک کتاب سفید و سبز .. (در سینه ات نهنگی میتپد !)  

 

پ.ن ۲) میخواستم برم درباره ی الی . دو هفته اس که میخوام برم .دو سه روزه نظرم به کلی برگشته وقتی شنیدم که غم داره ...دیشب تصمیم گرفتم امروز برم خروس جنگی .. خندیدم ... خندیدم .. خندیدم ... حتی الکی هم خندیدم ... رضا عطاران رو خیلی دوست میدارم ...  

 

پ.ن۳) تنها نیستم اما خیلی تنهام ... باز خوبه خدا رو پیدا کردم و حسش میکنم ... شاید تصمیم گرفتم تا آخرش با اون باشم ...  

 

پ.ن ۴) چه حسیه ها وقتی بدونی توی دلت چیه .. چه قدر مهربونیه .. چه قدر لطافته ... بعد اطرافیانت یه جوری بهت حالی کن که تو یه دیو دو سری از نظرشون ... چه قشنگه این حس ... (دعا میکنم هیچ وقت بهش نرسین چون میخوام این حس قشنگو فقط واسه خودم نگه دارم !) اونوقت چرا اصرار دارن که بگن ما خیلی خیلی هم تو رو میفهمیم ... اگر بگن نمیفهمیم من ناراحت نمیشم ... چون عادت کردم به اینکه از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم ...  

 

پ.ن ۵) فروغ داره منو با این کتاب به یه جاهایی میبره ... دیشب شعری گفتم که خودم هم باورم نمیشد ... برای مامان که خوندمش میگه قشنگه اما غم داره ... خب مادر من اگه غم نباشه شعر از کجا بیاد ؟ نمیخوام شعرام مثه این بندتنبونیای جلال همتی باشه که !!!‌ 

 شادی یعنی چی ؟؟؟ دو ساعت خندیدن به عنوان شاد بودن روح منو ارضا نمیکنه ... من آرامش میخوام خدا ... میودنم که باید صبر کرد ..میدونم .. باشه میدونم .. چشم !!‌