دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

این چند روزه !

از اون وقتاییه که میخوام بنویسم و نمیشه !! هر وقت خیلی فکر میکنم اینجوری میشه .. دیگه همه چی باهم قاطی میشه و مغزم میخواد منفجر شه ! بعد یه دفعه دپرس میشم ! گاهی دلشوره هم میاد سراغم ! این چند هفته ای یعنی این دو هفته ای تقریبا زیاد میخوابم ... همشم به کنکور فحش و بد و بیراه میگم ! کلا سراسری رو که بیخیال ...لعنتیه لامذهب ! آزادم حالا خدا بزرگ . یه چیزی میشه دیگه .. فقط واسه پزشکیم خیلی خوشحال شدم . نمیدونم چرا همش فکر میکردم دو سه روز بعد غیر پزشکیه  جمعه ایی طناز گفت 29 امه ... کلی کیف کردم !

توی این روزای قروقاطیم  جمعه روز خوبی بود .. گرچه پنجشنبه شب جون دادم تا بخوابم آخرشم رفتم توی حال رو مبل خوابیدم اونم ساعت 2:30 تازه خوابم برد ! صبحم که  پاشدم رفتم آزمون دادم ! از بعد آزمون کلا دیگه خوش گذشت ... طناز ماشین داشت گفتیم بریم یه دوری بزنیم که آخرسر از دربند سر درآوردیم ! عصرم رفتم خونه ی نوشی اینا و شب موندم .... کلا جمعه ی خوبی شد به جز گندی که به آزمونمون زدم !(اونم که دیگه عادت دارم )

وقتی فکر میکنم هنوز یه ماهه دیگه همین بساطه میخوام بمیرم ! کلا الان زیاد میخوام بمیرم ! اصن ببینم من کی نمیخوام بمیرم ؟!!

خاله و نغمه ونوید و  میلاد و رخسانا و لورا هم که میان چند هفته ی دیگه از انگلیس  فکر میکنم اواسط تیر بیان و من هنوز امتحان دارم ! یکمی سخته که بمونم خونه اما مجبورم دیگه کاریش نمیشه کرد ! این همه صبر کردیم  این چند وقته هم روش ... یعنی فقط تموم شه میترکونم ...(مثل پارسال که قرار بود تابستونو بترکونیم اما هیچ کار خاصیم نکردیم !) امسال به این نتیجه رسیدم که لازم نیست واقعا واسه ی ترکوندن جایی یا کسی یا خودمونو منفجر کنیم ! فقط کافیه که یکمی آرامش بدست بیاریم ...

آزی میگفت شاید برای ژانویه برن انگلیس اگه ویزا بدن ! خیلی دلم میخواد بتونم برم ! هیچی معلوم نیست حتی واسه ی اونا ! همش حرفه اما اگه بشه خوب میشه ... به هر حال اینجوری تنهام نرفتم ... حالا تا اون موقع ! فعلا بهش نمیفکریم !

یه فیلم دیدم نه سه تا فیلم دیدم ... اما یکیش خیلی رو مخ بود ! ( I am legend ) واقعا حرف نداشت . تا حالا ویل اسمیت رو اینجوری توی نقش انقدر دپرس ندیده بودم .. هنوز رو نرومه ! اما قشنگ بود ... خیلیییییی ...

دیگه میخوام برم ... تا برنامه ی بعد خدا یار و نگهدارتان J  

بوسه ی شب

دستان تو

برای چیدن گل های حریر پیراهنم

به سویم می آیند

و چشمانت

هزار بار دوست داشتن را

کنار گوشم زمزمه میکنند

و لبهای شب بوسه هایش را

به روی گردن بلند و سفیدم

جاری میسازند

و من

نفس هایم را

درون سینه حبس میکنم

و من

چشمانم را

به روی شب میبندم

و حلقه های گیسوان من

نوازش دستانت را تجربه میکندد

و انگشتان تو

 به روی پوست سیاه گیسوان من

 کشیده میشوند

و من

غرق میشوم درون بودنت .

                                                                                   آیدا ۱۸/۳/۸۷

من اگه نباشم ...

بابایی به محمد گفته : محمد یه روزی میای اینجا میبینی دیگه بابایی نیست ... وقتی محمد بهم گفت من کلی گریه کردم ! تصور اون روز هم آتیشم میزنه ...چه برسه به خودش ! آدم انگار هیچوقت با مرگ انس نمیگیره ... شایدم با نبودن کسی که دوستش داره ! اما هممون میدونیم که این یه واقعیته ... دونه دونه رفتن عزیزانمونو میبینیم تا روزی هم نوبت خودمون برسه ! آره سخته اما واقعیت داره ! خیلیا از مرگ میترسن ! من از مرگ خودم نمیترسم اما از مرگ اطرافیانم چرا ! شاید چون دیدم ...درک کردم و میدونم که تحملش چقدر سخته !!

فکر که میکنم میبینم توی چند سال اخیر مش دپرس بودم و به این نتیچه میرسم که کلا دگه آدم دپرسی شدم !!! خدا بخیر کنه چند سال آینده رو ! من میدونم شاید فقط یه اتفاق بزرگ ( یا کوچیک) اتفاقی که من میدونم چیه ! بتونه منو خوشحال کنه ! شنیدم امید چیز خوبیه ! واسه همینه شاید امیدم رو با چنگ و دندون نگه میدارم تا در نره ! اما آرزو خیلی هم خوب نیست ! مخصوصا وقتتی بهش نمیرسی ! هی میدویی که بگیریش و هی اون دورتر میشه ازت !! یه جایی دیگه خسته میشی ! ولش میکنی به امون خدا ... فقط سعی میکنی با همون انرژی کمی هم که برات مونده امیدتو دو دستی بچسی تا آخرین راه و احمقانه ترین راه پایان دادن به زندگیت جلوی چشمت سبز نشه !!

ان چند وقته به این هم زیاد فکر کردم که اگه من بمیرم چی میشه؟؟؟!! ب چیمیشه که نداره معلومه چه میشه ! برام ختم میگیرن گریه میکنن ...ناراحت میشن ! بعد هر کی میره پی زندگیه خودش ! توی خونمونم جای یه نفر دیگه خالی میشه !!! (بعد به قول محمد که میگه من و مامان با خیال راحت زندگیه جدیدی رو شروع میکنیم !) البته محمد نمیگه تو بمیر هااا ... میگه خدایا کی میشه این زودتر عروسی کنه بره از این خونه تا من و مامانم یه زندگیه جدیدی رو با هم شروع کنیم !

حتما اینجا هم جام خالی میشه ! حتما شماهام هرازچند گاهی ناخوداگاه با خودتون میگین بریم به آیدا یه سری بزنیم ! بعد یهو یادتون میاد که آیدایی وجود نداره و حتما برای چند لحظه ناراحت میشین !!

به نظرتو اگه من بمیرم اونی که این همه دوسش دارم اصن ناراحتم میشه برام ؟

 

تو روخدا نیا بگو وای این چه حرفاییه ... خدا نکنه ... و از این حرفها ( خدا هر وقت بخواد هر کاری رو میکنه نخوادم نمیکنه !!)

آرزوهای عسل

سر خاک به عسل گفتم بریم شمع روشن کنیم ..اونم قبول کرد ..وقتی داشت شمعا رو روشن میکرد بهش گفتم عسل جونم هر شمعی که روشن میکنی یه آرزو کن تو دلت ... بعد که داشتیم بر میگشتیم بهم گفت :

_ آیدا میدونی چه آرزویی کردم ؟

_ نه چه آرزویی کردی؟!

_ آرزو کردم عمو هرمز و عمو علی و عمو ناصر دوباره برگردن ؟!

_ قربونت برم الهی ... شاید خدا آرزوتو برآورده کرد .( چیز دیگه ایم میتونستم بهش بگم؟)

( عمو هرمز شوهر خالم بود که میشد شوهر عمه ی عسل ... عمو علی داییمه که عموی عسل میشد اگه بود( که با منم تا نه ماهگیم بوده ) عمو ناصرم که بابامه دیگه !)

                                                   

دلم میخواد خالی از هر فکری باشم این چند هفته ی باقی مونده ی سرنوشت ساز رو !

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر /یادگاری که در این گنبد دوار بماند

وقتی رفتی با آن بلوز و شلوار آبی ... مثل فرشته ها بودی ... پاک ، آبی ، زلال ... وقتی رفتی من دیدم ... مادر هم دید ... قبل از اینکه بروی تمام گل ها را تقسیم کرده بودی ... یادت میاید؟ ... من یادم هست ... همه اش را یادم هست ... وقتی رفتی همه آرام گریستیم ... مادر اشک هایش جاری بود ... یادت هست که من چه قوی بودم ... یادت هست ؟ محمد وقتی فهمید نمیدانم چه حسی داشت ... هیچ وقت نفهمیدم ... حتما خودت میدانی ... فقط انگار یک لحظه خالی شد از وجودت ... او فقط ده سالش بود ...  من 13 سالم بود و تو و خودت خیلی جوان بودی ... 44 سال دیگر سنی نبود ! و تو جوان بودی و پیر ... و تو خوشحال نبودی از بودنت ... خودت انتخاب کردی ... من میدانم خدا از تو پرسید که میخواهی بمانی یا بروی و تو خودت انتخاب کردی که نمانی ... شاید میدانستی که اگر میماندی ما باید از تو مراقبت میکردیم .. .اما حالا تو مواظب مایی ... همیشه کنارمی ... میدانم ... میدانم دخترت را تنها نمیگذاری ... و پسرت را و همسرت را ... میدانم عاشق مایی ... ما هم هستیم ... میدانم تو هم فراموش نکردی بد از 6  سال ... فقط نمیدانم چه طور نبودنت را تحمل کردیم  ... نمیدانم چه طور محمد دم نزد ... بعضی وقتها احساس بی پناهی میکنم ... چشم دیدن خدا را هم ندارم ... اما وقتی فکر میکنم میبینم اگر تو را از ماگرفت ... اگر دستت را از پشتمان برداشت ... حتما میخواست دست خودش را بگذارد ... من حس میکنم دست گرم خدا را ... میدانم تو هم هستی ...

امدم که بگم ما خوبیم ... ملالی نیست جز ندیدنت ... اینجا همه خوبند ... خیالت راحت راحت باشد ... آمدم که تبریک بگم ششمین سال به اوج رسیدنت را ... ششمین سال رهاییت را ... روزی دوباره تو را خواهم دید ... به امید دیدار پدر عزیزم .

                                                                                                                                           

                                                                        دخترت ... عشقت ... آیتت ... عاشقت ... آیدا

                                                                                                  ۱۳۸۷/۳/۳