دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

....

۱- همیشه این فکر که اگر یه روزی پیشمون نباشن ناراحتم کرده ... مامانی بابایی رو میگم ... بابایی جدیدا خیلی از این حرفا میزنه .. همش میگه دیگه دوره ی ما تموم شده ... بیخیال دوس ندارم حتی بهش فک کنم !!

۲- چه برفیه ... دوس داشتم امشب چند ساعتی توی خیابون قدم میزدم ! یا توی ماشین میشستم و دور میزدم !! به هر حال خوش میگذشت ... تمام خیابونا و ماشین سفید پوش شدن !!!

۳- گفتم سفید پوش .. مامان چند شب پیشا تلویزیون نگاه میکرد  میگه ایران سفید پوش شده از برف !! نمیدونم چرا ییهو از تو اتاق گفتم آره کفن پوش شده !!! نمیدونم چرا این حرفو زدم ! فقط دیگه رگبار کلماتی بود که به طرف من پرتاب میشد اونم با چه حرصی  !!! : " یعنی که چی ؟ من میگم سفید پوش تو ذهن خودم میاد مثه عروس !قشنگ !زیبا ! اونوقت ذهن منفیه تو .... !!!"  نمیدونم واقعا ! نمیخوام بهش فک کنم ! به منفی شدنم ! حتی نمیخوام انگار برای خوب بودن تلاشی هم بکنم ... از این موضوع ناراحت نیستم ... خوشحالم نیستم ... انگار دوباره تو برزخم ... یه مدلی که برام فرقی نداره چیزی !!

۳- بعضی وقتا فک میکنم بعضیا چاپلوسی میکنن یا یه جاهایی میخوان خرم کنن انگار !! و این تنها باعث میشه که بدم بیاد ازشون !!! نمیدونم چرا تو تمام طلع بینیا نوشته که یه مردادی از چاپلوسیو تملق گویی خوشش میاد !! من که اینطوری نیستم ! ممکنه دوس داشته باشم برای کاری که کردم ازم قدردانی بشه یا یه تعریف کوچولو ...اما نه اینجوری ... که متاسفانه اونم نمیشه !!! چمیدونم چی باید گفت ... دوس ندارم این مساله رو اینجا خیلی بازش کنم ... آخرش میرسه به کسانی که هیچ وقت دوس ندارم بقیه در موردشون طور دیگه ای فک کنن ... اما انگار اونا اینو نمیفهمن !! چمیدونم بیخیال ...

۴- محیا جونم میگفتش که چرا انقدر کتابی مینویسی اینجا ... بهش گفتم حسه دیگه هر دفعه یه جوریه ... حالا محیا جون ببین این دفعه حسمون تغییر کرده ...

۵- نوش نوشی میگه گریه آدمو در میاری با این نوشته هات ... میدونما ... اما کاریش نمیتونم بکنم !!! چمیدونم تنها راهیه که یکم خالی میشم !!!

۶- دایی امشب که مارو رسوند خونه یه آهنگایی میذاشت من خیلی تعجب کردم !!! اونم از خودمونه انگاررر !!! یه تیکه ی آهنگه این بود :" جای این که عاشق زار تو باشم آرزو دارم عذادار تو باشم !!! " خیلی بده ها آدم یه همچین آهنگایی رو گوش بده .. نمیدونم کدوم بدبخت شکست خورده ای بود خواننده اش !!!

 ۷- گفتم شکست خورده ! من هیچ وقت فکر نمیکنم که تو عشق شکست خوردم !! این حرف به نظرم بی معنیه ! مگه جنگه ... که پیروزیو شکست داشته باشه ؟؟؟

۸- به نظر من عاشقا چند دسته اند : 1)کسایی که واقعا عاشقن . Chiseling I Love You  2)   کسایی   که  فکر میکنن عاشقن اما در واقع هنوز نیستن Love Gaze  ! 3)کسایی که عاشق نیستن اما اداشو در میارن Yowza! 4) کسایی هم هستن که عاشقن اما نمیخوان باشنRaining Hearts ! " به نظر من حالت دسته ی دوم خیلی بدتر از همه است چون یه جورایی تکلیفشون مشخص نیست !"





تکرار ...

دلتنگم ... به اندازه ی تمام دنیا دلتنگم ... گم شده ام انگار ... گم شده ام  و پیدا نمیشوم ... حرفی برای گفتن ندارم ... همه را گفته ام همه ی دلتنگی ها را ... همه ی بغض ها را ... نمیدانم چرا با یک چشم گریه میکنم ... آن یکی انگار رفیق نیمه راه بود ... ول کرد ورفت ... خشک خشک است ...امااین رفیق راه ... بیچاره ... دلم برایش میسوزد ...  دیگر حرفی ندارم ... همه را گفته ام ...

 

پی نوشت : کار از این حرفا گذشته ... تو دیگه بر نمیگردی ... از همون لحظه بریدی که خداحافظی کردی ... تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم ... وقتی که از توی چشمات ته قصه رو میخونم... اگه دل بریدی از من دل من اما باهاته ... رفتنت منو سوزونده ... نوبت خاطره هاته ...

                               

سکوت عاشقی

باید بروم بنشینم و فکر کنم ... اما دیگر چه چیزی برای فکر کردن مانده است ... شاید باید بروم  بنشینم  و  بی مقدمه حرف بزنم ... شاید هم باز باید سکوت کنم ... چقدر کم میاورم  وقتی سکوت را ترجیح میدهم ... این روز ها همه درگیرند انگار !! یک خود درگیریه انکار ناپذیر که گریبان همه را گرفته  و ول نمیکند ... محمد جدیدا شعر میگوید ... بد نمیگوید ... نسبت به آن محمد مغرور  و بی استعدادی که در این چیزها میدانم بد نمیگویند ... تازه فهمیدم که انگار این بچه هم با احساس است ...وقتی شعرهایش را خواندم گفتم .: فقط خواهش میکنم حالا عاشق نشو ... بگذار ای ن دوران بگذرد ...درس بخوان ...بعد عاشق شو ... هر چقدر که دوست داشتی عاشق شو ... اما مگر به این حرف های ننه بزرگیه من است که او کی عاشق شود !!! من هم وقتی همسن او بودم آنقدر مغرور بودم که کسی فکرش را هم نمیکرد اینگونه سقوط کنم !!! همیشه در هر کاری از هر کسی انتظار دارند جز من ... همه همینطورند ... نمیدانم چرا انقدر بزرگ و استوار جلوه داده شده ام که هیجکس هم فکرش را نمیکند !! میدانم درون و بیرونم یکی نیست ... میدانم آن غرور و آرامشی که درونم را پر میکند   حتی نصف آن چیزی هم نیست که درون صورتم موج میزند ... همیشه به یک جا ختم میشود ... به من ... به خودم ... به دختری که هنوز برای خودم هم ناشناس است !!!

پی نوشت :خواب بابا رو دیدم ! مثه همیشه آروم بود  ولبخند میزد ... یه جوری انگار تو خواب میخواست بگه که من اگر پیشتون نیستم چون همش ماموریتم ! همه روان نویسامو با ترانسپرانتامو (همون ماژیک رنگیا دیگه من میگم ترانسپرانت ... بعضیا یه چیز دیگه میگن !!) دادم بهش ... میگن خوب نیست چیزی به مرده بدی ... ولی من همه ی اونا رو دادم ... فک کنم چند تا آلبوم عکس هم با خودش برد ... آخه داشت دوباره میرفت ماموریت !!!

فراموش نکنم ...

جدیدا صحنه هایی رو که انگار دارم برای دومین بار میبینم توی زندگیم طولانی تر شدن ! شاید قبلا برای یک لحظه این اتفاق میفتاد یک حرکت کوچیک ! فقط یه صحنه ! اما حالا شاید 20 یا 30 یا حتی 40 ثانیه رو پشت سر هم میبینم ! خیلی صحنه ها با تمام جزئیات دقیق دقیق با آدمای توش که انگار همشو قبلا دیدم !! نمیدونم چمه ؟! اما این حس داره قوی تر میشه ! حالا چراشو نمیدونم ! بابا همیشه میگفت که باید این حسها رو تقویت کنی ! میگفت من میدونم که تو این حس ها و انرژی ها رو داری و میتونی ازشون خوب استفاده کنی ! اگر بود حتما حالا دنبالش میرفت ... مثه همون موقع که سعی میکرد راهشو پیدا کنه و بهم کمک میکرد تا بتونم به راه درست هدایتشون کنم ! اما حالا که نیست دیگه باید خودم این کارو بکنم ... نباید فراموش کنم که خداوند چه نعمت بزرگی رو بهم بخشیده... بابا هم همینو میخواست ! میخواست که من فراموش نکنم ... !

برف...

زمین سفید و پوشیده از برف ... هنوز برف میبارد ... و من جرات این که پرده را کنار بزنم و برف را ببینم ندارم ! هنوز برف میبارد ... بالاخره پرده را کنار میزنم ... هنوز برف میبارد ... پنجره را باز میکنم ... لبخندی تلخ روی لبانم مینشیند ...  سرم را رو به آسمان بلند میکنم و خدا را شکر میگویم .. احساس میکنم هنوز هم دوستش دارم ... هم برف را هم او را ... و این چه حس خوشایندیست وقتی که فکر میکنی یخ زده ای اما هنوز به اندازه ی یک فنجان قهوه ی داغ هم که شده میتوانی گرم شوی ...

شعرهایم را نمیدانم به دست کدامین باد سپرده ام ! و دست هایم را نمیدانم به پای کدامین عشق داده ام ... و قلبم را کجا ؟ کجا گم کرده ام ؟!!!

میگویند که از دختر 18 ساله شو رو شوقی بیش از این انتظار میرود ! و منباید بگویم کدام شور و شوق ؟ کدام بیش از این ها ؟؟؟من در سن 15 سا لگی  18 سالگی کرده ام !!! حالا نمیدانم چقدر گذشته است از روزگاری که دوست داشتن را آموختم !!