دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

خواب های واقعی ...

اینروزها همه جوره میگذرم از همه چیز و باز هم  کم میاورم ! چقدر خواب آلودم ...چقدر سنگینم ... کابوس هایم مرا رها نمیکنند!!! و فکر میکنم این آخر دیوانگیست ... من خوبم ...باور کنید که خوبم ... اینها همه توهما ت بیچارگی است ! اینها همه افکار مریضیست که همچنان مغزم را از تو متلاشی میکنند و قلبم را دوباره و ده باره میشکنند !!! دیشب خواب دیدم دوباره خوابش را دیدم و امروز آن عکس ها ... همان ها بودند ... گرچه خوب و واضح به یاد نداشتم ... اما میدانستم چیزی را که در خواب دیده ام خواهم دید ... و دیدم و انگار یکی در خواب به من گفت که آنجا برو ... حتما خواهی دید !! من پیشگو نیستم ! هیچ از آینده نمیدانم ... اما انگار هنووز میفهمم که او چه میکند و روز به روز بیشتر میفهمم ! او حتی دیگر مرا نمیبیند اما من او را روز به روز بیشتر میفهمم !!! حتی اگر بخواهم یادش را از خود دور کنم !!! اشک ها هم دیگر کمکی نمیکنند! درست است که دیشب با فکرش خوابیدم ... اما خوابی که دیدم عین واقعیتی بود که امروز دیدم !!! نمیدانم چرا باید اینگونه باشد ! نمیدانم حکمتش در چیست ! اما خوب میدانم که اینها با تاروپود من گره خورده اند !!! و میدانم که تا آخر عمر اینها را با خود این طرف و آن طرف خواهم کشید ...

تعبیر عاشقانه...

آن سال این موقع برف می آمد ... ومن خوشحالم که امسال هنوز نیامده است البته که هوای سرد نوید برفی شدید را میدهد و من باز هم خوشحال نیستم از سفیدی و پاکی ای که خداوند میخواهد برای لحظاتی هر جند سطحی بر زمین بنشاند ! به نظرم مسخره می آید فکر کردن به لحظه ای کوتاه از آن زمان ...همین هم هست که باعث میشود کمتر یاد اوری کنم خاطرات سرد را !

چند روز پیش خانه ی پدر بزرگ مادری: عسل مرا به اتاق کشانده است و تند تند در گوش من حرفهایی از دارا میزند .... او دختر دایی من است و نزدیک 6 سال سن دارد و دارا یکی از پسر های مهد کودکشان است .. مامان که وارد اتاق میشود عسل حرفش را قطع میکند و مامان با کنجکاویه زیرکانه ای از عسل میپرسد که در جه مورد صحبت میکرده ... عسل هم با حاضر جوابیه تمام با لبخند شیطنت آمیزی که بر لب دارد جواب عمه اش را میدهد : ( هیچی آیدا عاشق شده داره از عشقش میگه واسه من ) ... وقتی مامان بیرون میرود رو به او میگویم: (آخه پدر سوخته تو میدونی عشق چیه؟) پشت چشمی نازک میکند: ( خب معلومه ... عشق یعنی این که تو صدای قلب اون یکی رو یعنی عشقتو بشنوی و اونم صدای قلب تو رو بشنوه !!!) و بعد صدای ضربان قلب را در می آورد ! چقدر این بچه شیرین است ... بغلش میکنم و غرق در بوسه اش میکنم و با خود می اندیشم تعبیر من از عشق چیست ؟ و تا هنوز به نتیجه ای نرسیده ام ... .

                                 

زمستان

اولین روزهای زمستان را پشت سر میگذارم .هنوز از برف خبری نیست ... فقط سرد است . انگار من هم دوباره آماده میشوم برای یخ زدن ... وقتی برف ببارد من دیگر کاملا یخ بسته ام ... یاد آن روزها مرا رها نمیکند ...یاد آن گریه ها ..آن چشم های پف کرده ی بی روح و آن خودکشی های روزانه  مرا رها نمیکند! اما فقط یادشان باقی مانده است و حسی که رو به سردی میگراید ... خدای من این چه بود که مرا اینگونه در بند خود گرفتار کرد ... عشق یا هر چیز دیگری که نامش را بگذاریم مرا نابود کرد ... و آن زمستان بددترین روزهای عمرم بود که سپری شدند و رفتند و گذشتند و من ماندم و خاطراتی با خودم !! وتنها خودم ... . هنوز به یاد میاورم آن روزهای برفی را و آن اشک های یخ زده را و آن غم سنگین جدایی را ! و عشق از کف رفته ای را که از اول هم برای من نبود ! میترسم از خودم از او و از هرکسی که بخواهد دوست داشتن را به یادم بیاورد و می اندیشم که چگونه شیرین ترین لحظات زندگیمان را از دست مییدهیم و بعد به سوگ جدایی از آنها تا اخر عمر تنهایی را به جان میخریم !