دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

مرحم بذار با حرفات رو زخم عمیقم ...

عشق عشق عشق ... عشق دروغین عشق بی پایه ... عاشقی که دوست دارد اما نمیتواند که  بماند  ... عاشقی که باید برود تا برسد ... عشق چیزی نیست جز درماندگی جز ناباوری ... جز عشق ... بلی عشق چیزی نیست جز عشق ... و این بی راهه ها به کجا میروند خدا میداند ...  وقتی چشمانش عشق را میبیند وقتی دستانش لمس میکند وقتی حسش را نوازش میکند ! عشق را صدا میزند و هیچ نمیبیند ... یک لحظه کافیست برای پوچ شدن ... برای از دست دادن هر چه بودنی و نبودنیست ... یک لحظه کافیست برای رسیدن به هیچ ... برای فنا ... برای چیزی که میخواهم بنویسمش یا بگویمش اما گفتنی نیست !!!! برای چیزی که در زبان نمیگنجد ... برای واژه های احساس که برای من و ما نیست ... آنقدر میدانم که عشق آن چیزی نیست که ما میابیم و سرخوش میشویم که داریمش و وقتی نداریم میمیریم ... نابودیمان و درماندگی تا ابد برای عشق نیست ... عشق های دروغین ... عشق های لحظه ای ... عشق های ناباورانه عشق نیستند ... آیا تو میدانی چیست که اینگونه مرا عذاب میدهد ؟؟؟ این هماان چیزیست که تو نمیدانی و هیچکس نمیداند و گاهی اوقات خود نیز از یاد میبرم چیزی که باید باشد را ... میدانم دیوانگی را نمیتوان شمرد ... نمیتوان نبود ... میدانم دیوانگی برای کسانیست که میدانند ... میدانم دیوانگی عمق عشق است ... و جنون سرحد مرگ و اینها را وقتی با هم می آمیزیم فنا را میابیم .... و اینها همه از دیوانگیست ...و اینهااااا ... همه از دیوانگیست !!!

تا ابد ...

حس خوبی ندارم ... یعنی میشه گفت حس بدی دارم !!! غریبه نیست ... اما خیلی هم آشنا نیست  ...با همیشه یکمی متفاوته ... آرومه اما بدجوری دوست داره غوغایی به پا کنه ...آشفتگی ای که خودشو نشون نمیده ... حتما یاد گرفته دیگه ...بازم میخوام بنویسم اما نمیتونم ...

میدونی چیه دیگه بدجوری دارم یاد میگیرم خیلی چیزارو لازم نیست به کسی بگم ... خفه شدن و حرف نزدن خیلی بهتر از اینه که با کسی که فک میکنی خیلی بهت نزدیکه اما نیست از ته دلت حرف بزنی و اونوقت اون یه جایی با یه جمله فقط یک جمله کاری کنه که احساس نفرت کنی از خودت از اون و از هر چی .... هرچیزی!!!

( اینو برای تو مینویسم فقط برای تو که میدونی )میخواستم بگم کاش هیچوفت ندیده بودمت ... اما یکمی که فکر کردم دیدم چفدر خوب شد که دیدمت ... تو عزیز ترین منی ... و این غرور لعنتی نمیذاره اینو بلند بگم اما حالا میخوام همینجا بنویسمش ... تو همیشه عزیز ترین منی ... با اینکه یواش یواش داره یادم میره کی بودی و این خیلی دردناکه ... اما همیشه با خودم تکرارت میکنم ... همیشه ... همیشه ...  

هیچی نمیتونه منو به شما بشناسونه !!!

یهو دلم میگیره ... پر از استرسم ... بعد یادم میاد پنجشنبه اس ... چه تعطیلیه مزخرفی بود ... شب شد که ... چه زود تموم شد !!! از صب تا حالا فقط فیزیک خوندم ... نه همشو ها ... منظورم همه ی ساعتاس ... وگر نه که آره درسی که دیروز داده بودو خوندم !!! فردا 11:15 تا 2:15 کلاس شیمی ... 2 تا 6 هم کلاس فیزیک !!! اینم از ضرر های توی دو تا موسسه ی جدا ثبت نام کردن !!! دلشوره دارم مثل خررر !!! بری چی نمیدونم ... اه تف تف تف ... تقصیر کیه ؟؟؟ ولش کن بذار دنبال مقصر نگردیم بهتره !! الان برم یه چند تا درس ادبیات بخونم ... عمومیام همیشه خدا عقبه لامصب ... اه گند ... اعصاب ندارما هی چرت و پرت میگم ! عمو منصور (پسر داییه بابامه ) به عمه زنگ زده دیروز ... باهاش حرف زده ... گفته خواب ناصر و آیدا رو دیدم ... آیدا گله کرده گفته پیش ما نمیای !!! خب راستشو بخواین آره ... خیلی یادش میکنم و دلم براش تنگ میشه (یعنی چزو اوناییه که دلم براش زیاد تنگ میشه )... اون موقع ها زیاد میومد پیشمون منم همیشه خیلی اندازه عموم و داییم دوسش داشتم ... مامان گفت بهش زنگ بزنیم گفتم نه ... من حرف نمیزنم ... گریه ام میگیره ... گریه میکنم ناراحت میشه ... آخرین باز یه سال پیش بود که دیدمش ... زنگ زد خونه عمه اینا ... مام اونجا بودیم ... باهاش حرف زدم گریه ام گرفت .. گریه کردم ... گفتم فراموشمون کردی ... گفتم فکر میکردم بعد بابا تو هستی ... خلاصه فک کنم انقدر دلشو سوزوندم که گفت الان میام اونجا ... ساعت 9-10 شب بود ! اومد ...من بغلش کردم باهاش روبوسی کردم ... مامانم گفت دیگه اینکارو نکن ... حالا که تنها بود اما مخصوصا جلوی زنش ... گفت ممکنه زنش ناراحت بشه !!! منم اولش هی گفتم واسه چی مگه خب چیه ... عمومه ... مثه عمومه ... اما مامان وقتی گفت زنش ... من تسلیم شدم !!! عجب روزگاریه ... عجب آیداییه ... عجب حال و هواییه ... حالا دلم میخواد زنگ بزنم بهش بازم اما میترسم دوباره گریه کنم ... مخصوصا الان ... بعدا ...بعدا میزنم ... اهههیی خداااا ...


 پی نوشت :دلمممم یه چیزایی میخواد ... مثلا دریاااا ... مثلا مممممم نمیدونم دیگه ... زیاد بودنا ... یادم رفت

به یاد ...

به یاد کودکی فال گرفتیم ...به یاد دوران راهنمایی و دبستانمان ... از این فال های دوستت دارد و عاشقت است و برایت میمیرد !! همه ی فال ها مثل همان روزها بود ... اما دو چیز تغیر کرده بودند ... اسمهایی که مینوشتیم و حس هایی که حال داشتیم ... و آن باورهایی که آن روز ها داشتیم !اما حال با اینکه میدانستیم  تمام اینها سرگرمی ایست و بر پایه ی هیچ واقعیتی بنا نیست باز هم به یاد هیجانات دوران کودکی این کار را کردیم ..

چقدر امشب ترسیدم ... اولین باری بود که میترسیدم ... اما خوش بودم برای خودم ... انقدر که زیر بازان زیر لب آواز بخوانم و بیایم ... ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن ... ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من ...

خانوادگی !

یه همسایه ی خیالی ! یه زن و مرد خیالی ... یه زن و مرد جوون ... زن جوون دیوونس ! و از شب تا صبح فحش میده  و بد و بیراه میگه ... زن جوون بیچاره ای که فحشای رکیک و خواهر مادرشو همرو میذاره که شب تا صبح به ماادر بزرگه پیرو عزیز من بگه ... مامانی عزیزم فکر میکنه اینجوریه ... حتی بعضی وقتا فکر میکنه شوهر پیرش (بابایی) توی خواب بهش فحش میده ... مامانیه عزیزم شبها تا صبح نمیخوابه و. حرص میخوره که چه گناهی کرده یا چه بدی ای به زن جوون اون خونه ی خالی کرده (همسایه ی دیوار به دیواری که همش یه توهمه !!) اون خونه خیلی وقته که خالیه ! اما مادربزرگ من باور نمیکنه !!! هر کلکی که تونستیم زدیم هر حرفی که میشده ... هنوز هم امید داریم به دروغ هایی که میگیم ... دکتر هم رفته قرص همه خورده !! اما هیچ کاری براش نکردن !! مادربزرگ مظلوم و آروم من حرص میخوره و ناراحته ... با حرص تعریف میکنه که زن همسایه بغلی شب قبل چه فحاشی ای کرده !!! میترسم آخر سکته کنه !!!! بابایی نازنینم انگار از زنش میترسه ... میترسه که دوباره امشبم بهش بگه که بهش توی خواب فحش داده ... بیشتر شبا روی مبل راحتیش توی حال میخوابه و صبا از درد کمر ناله میکنه ... وقی بهش میگیم این کارو نکن اینجا کمرت داغون میشه ... برای یک لحظه چشماشو میبنده و هیچی نمیگه ... وای خدای من ! دلم میخواد ساعت ها به حالشون گریه کنم !!! براشون دعا کنین ...

میترسم از روزی که منم پیر بشم ... سخته پیری خیلی بده ... دوس ندارم هیچ وقت به این حد برسم حتی ... اینجا رو دیگه باید رفت باید تمومش کرد ... بابایی همیشه میگه این دیگه پرده ی آخر زندگیمونه !! گریم میگیره از این حرفش ...

 

با رفیق همیشه مهربونمون دختر خاله ی نازنینمون  دیروز از یه سر پارک تا دم در کتابخونه فوتبال بازی کردیم ... خلوت بود ... خیلی آدم نبود ... تک و توک چی میشد کسی ما دو تا خل و دیوونه رو میدید ! با یه کاج که از درخت افتاده بود کلی بازی کردیم ... کلی خندیدیم .. کلی خل شده بودیم ... کلی خوشحال و سرخوش و دیوانه ! چقدر من دوس دارم این بشر رو ... اونم منو دوس داره ... چقدر سخته که فک میکنم بعضی وقتا که بالاخره باید ازش جدا شم !!!

یه بنده خدایی نمیدونم چی فک میکنه در مورد من ... میدونم چه گندایی زده تا حالا ... خیلی باید خر باشه که فک کنه نمیدونم ... اصن انقدر برام ارزش نداره که بخوام این صفحه هارو براش سیاه کنم اما امروز خیلی خنده ام گرفت !! هوا تاریک شده بود منم داشتم میرفتم بیرون یه کاری داشتم ! ییهو دیدم یکی که واستاده بود دم یه خونه ای روشو کرد به من و خیلی آروم گفت سلام ! وقتی ازش گذشتم تازه فهمیدم که ااا چی شدو کی بود ! خندم گرفت ! آخه من حتی ندیدمش ! حواسمببه این بود که بدوام برم خونه الان نوشی میزنگه و نمیدونم فردا با آزی برم یا نه ... حالا این کنکورو چی کار کنم و خیلی چیزای دیگه !!! نمیدونم برام جالبه این هنوز نفهمیده من تیپ اونایی که باهاشون گشته و میگرده و ... نیستم !!! ای بابا ! یکی بیاد اینو بگیره ... خوشحالن مردماااااااااا ...

کنسرت نریمان دلم میخواد ... میذاره آیا ؟؟ رضا صادقیم که خیلییی میخوام !!! شایدم این لعنتی کنکوره تموم شه بعدا یادم بیفته!!!یه بازیگر خوبی  کلاس بازیگری گذاشته فقط هم کسانی رو قبول میکنه که کارتشو داشته باشن (یعنی یه کارتاییه که خودشون دادن به آشناها !) حالا من میتونم داشته باشم ... باید بگم برام بیاره آتی ... شاید تابستون یه کاریش کردم !!! دوس ندارم اصن از دست بدم یه همچین چیزیو ... باید کار کنم رو مغز مامان ... میشه آیا ؟!!!

دایی امروز داشت میرفت خونه ی خاله بیارتش خونه بابایی اینا ... مامانم گفت منم باهات میام منم داشتم میرفتم کلاس گفتم منم زیر پل بندازین پایین ! داشتم مانتومو میپوشیدم عسل گت بابا صبر کن آیدام بیاد ... دایی داش کفش میپوشید ... نمیدونم چی شد ییهو گفت اگه اومد که اومد نیومد ما رفتیم بعد نفهمیدم دیگه اصن چی شد که منم گفتم پس خداحافظ !! مثه بچه پرروها (البته مثه که نه خودش تشریف دارم !!!) آره دیگه بعد نگو اینا رفتن ۳ ساعت پایین واستادن که من برم منم واسه خودم آروم آروم ... مامیم زنگیده رو گوشیم که پس چرا نمیای منم گفتم من که خداحافظی کردم !!! حالا عصری مامان میگه چی شد که تو نیمودی داشتی میومدی که ! منم گفتم هیچی اینجوری شد منم نیومدم !! مامامی گفت ناراحت شدی ... گفتم نه ! دروغ گفتم ناراحت شدم اما الان دیگه نیستم ناراحت ... داییمه خب دوسش دارم مثه مامانم مثه داداشم ... ناراحتیمم دو ثانیه ایه ..‌ :)