دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

سلام (باز هم برف )

امروز دوباره عاشق شدم (خیال باطل نکنید !) برف را میگویم ... دوباره عاشقش شدم ... دوباره شیفته ی سفیدی وپاکی اش شدم ! امروز شاداب بودم ...امروز همه را خوب دیدم ... همه ی حرفها را خوب شنیدم ... مرد میانسالی که درون پارک نرمش و پیاده روی میکرد به من سلام کرد ... شاید او هم نیاز داشت تا سلامی کند به کسی ... با اینکه دوست داشتم با رویی خوش جوابش را بدهم ... نمیدانم چه طور شد که تمام گمان های بد ذهنم را پر کردند و مانند آدم وا رفته ای فقط نگاه کردم و زمانی دهانم باز شد که او رفته بود !!! نمیدانم درست فکر کردم یا غلط ! فقط چرا حتی برای یک سلام اعتماد نیست ؟؟؟

امروز به خیلی چیزها خندیدم ... حتی اگر خنده دار نبودند ! یاد حرف دکتر میثاق افتادم که گفته بود : حتی اگر حال خوشی هم نداشتی ادای آدم های خوب  و خوشحال را در بیاور  و من در ادامه ی شادیم ادا هم در آوردم ... ادای انسانهای سرخوش را !! و چه لذتی بردم !!

شب برفیتون به خیر ...

اینها هموطنان من نیستند ...

همیشه چیزهایی هست برای گفتن که نمیتوان به زبان آورد و چیزهایی هم نیست که بر زبان میاوریم ... وقتی میگویم هزار جای کار میلنگد همه شاکی میشوند ... وقتی میگویم اینجا مردم خوب نیستند بهشان بر میخورد ... وقتی میگویم اینجا همه دزدند بهشان توهین شده است !!!

زنی را میشناسم که عاشقانه همسرش را دوست میدارد با اینکه چند سالیست که او را از دست داده است ... مادری را مشناسم که عاشقانه بچه های عزیزش را در این دنیای وحشی سر و سامان میبخشد و میخواهد هم پدر باشد وهم مادر ...زنی که تمام زندگی اش را به پای دو فرزندی میگذارد که نمیداند در آینده با او چه خواهند کرد ... مادری را میشناسم که زندگی میکند ، کار میکند ، آینده را میسازد ، فقط برای بچه هایش ... و آنوقت زمانی که پس از این همه دوندگی ...این همه التماس کارش به جایی میرسد که میتواند بعد از این همه سختی به زندگی اش ثبات دهد در اوج شادی پس از این همه غم این همه سختی برای گرفتن حقی که از خیلی پیش تر ها برای او بوده است و برای فرزندانش مردک دماغ سوخته ی حرامزاده ای میرسد و به او میگوید که حتما تا به حال لیاقتش را نداشته که حقش را نداده اند ...و او فقط اشک هایش جاری میشود ... و من دوست ندارم که حرامزاده ی بی دین و ایمانی اشک های پاک و زلال مادرم را جاری سازد ...اگر آنجا بودم حتما مشتی بر دهانش میکوبیدم ... همانطور که در خیالم چند بار این کار را کردم ... اگر کارش درست نشود زمین و زمانشان را به هم میدوزم ... درست است که حرف زیاد میزنم اما همه کسانی که مرا میشناسند میدانند که  خشم و کینه باعث میشود خیلی کارها را که نباید کرد بکنم ... چقدر دوست داشتنی اند  این آشغال هایی که هر جا میروی در هر اداره و سازمانی یا پشت میزشان نشسته اند و یا با دمپایی هایشان لخ لخ کنان وسط راهرو ها راه میروند و فکر میکنند چقدر مفیدند برای این جامعه ی لجنزاری که هر روز بیشتر خود را درونش غرق میکنیم...

 

وقتی چشم هایم را ریز میکردم و با حالتی حق به جانب   از پدرم میپرسیدم که برای چه پس 15 سال زندگی در کشوری که همیشه مرگ بر آن است و لعن و نفرین خداو امام و امام زاده روزی سه بار بر سرش میریزد به این وطن زیر گل رفته برگشته است ؟؟ با حالتی غم گرفته و آهی عمیق همیشه یک جواب داشت ... برای کمک به هم وطنانش که داشتند زیر گل میرفتند و بالاخره هم رفتند !!! همیشه به نظرم احمقانه بود هنوز هم هست اما جرئتش را نداشتم که بگویم پدر عزیزم چقدر احمقانه فکر میکردی و چقدر احساساتییی !!!

 

هیچ وقت یادم نمیرود هر سال زمان تعدیل نیروی شرکت نفت که میشد پدرم چقدر غصه میخود که مبادا برای امسال زیر ورقه ی استخدامش را امضا نکنند ... و هیچ وقت یادم نمیرود که حدود یک سال بیکار بود و مجبور شدیم تمام پول هایی را که برای خرید خانه کنار گذاشته بودیم بخوریم ... یک سال از جیب خوردن کار سختیست آن هم برای یک کارمند ...کارمندی که نمیخواست دزد باشد ... کارمندی که میتوانست بهترین شرایط زندگی را داشته باشد و نخواست که دزدی کند ... نخواست که نان حرام سر سفره اش بگذارد ...بود و او نخواست ...  اما همیشه شکر میکنم خدایی را که آنقدر با ما بود که هیچ وقت لنگ نمانیم ... هیچ وقت تا به امروز لنگ نمانده ایم ... و لعنت میفرستم به آن آقازاده ی شرکت نفت آن سال ها و بعد آن زنگنه که مثلا فامیل دورمان بود و هیچ وقت پدر راضی نشد تا دستی جلوی این آشغال های تازه به دوران رسیده دراز کند ... هر وقت هر کسی اسم و فامیلم را خواند و گفت که با آقازاده ها نسبتی داری ؟ و هزار چیز دیگر از رفاهی که آقازاده ها در آن به سر میبرند گفت و من را قاطیه آنها شمرد و نگذاشت دهانم را باز کنم و در همان ثانیه های اول بگویم نه من با این لاشخورهای عوضی هیچ نسبتی ندارم من عذاب کشیدم و دیگر هیچ نگفتم ...

 

هیچ وقت یادم نمیرود که تا سن 6 سالگی همراه مادر و پدر آن پله های قدیمیه دفتر آقای وکیل را بالا میرفتم و به آن قیافه ی کریه و خنده های موزیانه ی آقای وکیل نگاه میکردم تا زمان ملاقاتشان تمام شود ... شاید هم کمتر از شش سال داشتم نمیدانم ... برای چه ؟ برای اینکه زمانی که نه ماه داشتم پدر رئیس قسمتی از سازمان انتقال خون بود و زمانی که آن دیوار لعنتی بر سر داییه جوان من و چند تن دیگر از همکاران و کارمندان پدرم ریخت و باعث مرگ آنها شد ... سر هیچ و پوچ رئیس پدرم آن میلانی نیای (...) ریختن دیواری را که دست کارگران ساختمان بغلی بود به گونه ای گردن آن بیچاره گذاشت که تا سال های بعد درگیر این جریان بود ...و پدر همانجا بود که دچار اولین حمله ی قلبی شد و اولین سکته و بعد دادگاه و دادگاه و دادگاه ... در آخر تبرئه وووو بعد زندگی در جهنمی که نامش وطن است و مرگ و خلاصی  ... .

این روزها...

برخلاف چیزی که فکر میکردم تنها نماندم ... آزاده هیچ وقت نمیگذارد من تنها بمانم ... به جز اینکه دختر خاله ی خوبیست دوست خوبی هم هست ... از ثانیه های بودن با او بیشترین استفاده را میکنم ... چون میدانم که روزی میرسد که دیگر نمیتوانیم تا این حد کنار هم باشیم و لذت ببریم از ثانیه های با هم بودن ..نمیدانم خاله چه میگوید که میگویم آزی 5 سال از من بزرگتر است !(همیشه خودم هم این را با تعجب میگویم ..) و خاله هم با تعجب میخندد !! این دو روز به من خوش گذشت ... عذاداری بلد نیستم در این ایام ... ولی لذت میبرم از دیدن این علامت های زیبا و صدای طبل ها که دل هر کسی را میلرزاند و هارمونی ایی که زدن ضربات زنجیر زن ها با صدای طبل ها دارد و آن مردم شمع به دست و آن شام غریبان ها ... و خاطراتی از آن دوران خاک گرفته که در این دو روز چیزهایی از آنها میابم ... اما انگار هر چه بزرگتر میشویم این حسها هم کم رنگ تر میشود و همراه خاطرات زیر هزاران خروار خاک میماند ... و ما فقط دلمان تنگ میشود ...

بعضی وقتها کسانی را دوست میداری و نمیدانی که ارزش دوست داشتن تو را ندارند ... اما وقتی میفهمی انقدر ناراحت میشوی که نابودشان میکنی ... ممکن است ضررش به جز تو و او به اطرافیان هم برسد ! اما به هر قیمتی شده این کار را میکنی ...شاید هم از همان لحظاتی باشد که نمیدانی چه کار میکنی ... (با خودم بودم زیاد جدی نگیرید ...)

دریا میخواهم ...

*چای لیپتون را در لیوان آب جوش میگذارم ...و دلم میخواهد آنقدر آنجا بماند تا چایی ام  رنگ قیر شود ...دلم بدجور سیگار میخواهد ... دریا هم میخواهد .. دریای دیوانه ی شمال را !! اگر بشود بد نیست دو سه روزی از عید را در ویلای پدر بزرگ عزیز بگذرانیم ... با اینکه خیلی راحت نیستم آنجا... اما می ارزد به بودن کنار دریا ...

*فکر میکنم دیگر نباید حرف بزنم ... وقتی حرف میزنم یک دفعه با بی روحیه کاملی یا با تندی بدجوری دهانم را میبندد ... نمیدانم شاید او هم دیگر حوصله ندارد ... در دل با نفرتی که یک لحظه وجودم را میگیرد میگویم یک روز میروم و تو میمانی و حوض ات !!! نمدانم چرا با من دشمنی میکند !! دشمنی نمیکند ! دوستم دارد ... نمیتواند نداشته باشد اما حوصله ندارد !! اما گناه من چیست ؟؟ گناه من که یک عمر عادتم داده که هر چه میخواهم با او بگویم ... میدانم دور شده ایم از هم ... میدانم که یک روز چیزی از آن دخترک که گوشش را به دردو دلهایش میسپرد هیچ باقی نمیماند !!! میدانم روزی از هم جدا میشویم ... نمیدانم چرا انقدر بد تا میکند !!! نمیدانم ...

* یه روزی گله کردم من از عالم مستی ... تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی

من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید ...تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید

دلم میخواست فردا میرفتم امامزاده ... حس میکردم پیش بابا هستم ... اما میدانی ؟ من میدانم نمیشود !!! مامان میگوید اگر ماشین داشتم میرفتیم !! (مامان همیشه فقط این را میگوید ... میتواند بگیرد الان اما نمیدانم چرا این کار را نمیکند !!! ) اما فردا باز هم تنها میمانم !!! خودم و خانه ... میروند خانه ی پدربزرگ ... اما من دوست دارم بروم با دسته ها بیرون همان کاری که با بابا میکردم ... همین جا زیاد هست ... بابا هیچ ووقت اینجا ا ما نبوده ... این خونه جدید تر از این حرفهاست !!! اما محله محله ایست تقریبا قدیمی ... از این برنامه ها زیاد دارد ... اما من آخرش هم همینجا مینشینم و ... !!!

 

 

اینجا وطن من نیست ...

حالم بهم میخورد از این جماعت چاپلوس پاچه خوار که مثلا از فرهنگیان سرزمینی متمدن و اسلامی اند !!! هشتاد هزار تومان برای خرید یک سبد گل و فرستادن آن در خانه ی مدیرشان که از زیارت خانه ی خدا بازگشته است و هزاران بار با زبان و بی زبان بهشان حالی کرده که هیچ چیز نمیخواهم .... گلی که دو روز دیگر پژمرده میشود !!! اینها یا نمیفهمند یا خودشان را به نفهمی میزنند !! واقعا چه لزومی دارد یک همچین کاری کرد وقتی که میدانیم هر شب هزاران بچه در این شهر سر گرسنه بر زمین میگذارند ... واقعا چرا ؟؟؟

میگویند در این بی گازی و سرما در ساری نان شیرمال دانه ای 3 هزار تومان شده بوده است !!! این هم باز از ایرانیهای با معرفت ... این هم باز از دوستی و مهربانی یک ایرانیی ... این هم برای کسانی که عاشق وطنند و مردم دلسوز و مهربانش !!!

هر چه فکر میکنم از چهار فصل و آفتابش که بگذریم دیگر هیچ چیز ندارد ..جز دروغ و نیرنگ و یک مشت انسان از خدا بی خبر که نمیدانند چه گندی میزنند بر این مملکت وییران شده !!!

من میدانم ماندنی نیستم .. میروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمیکنم ... میدانم دل تنگ میشوم برای خانواده ام .. برای خانه ام .. برای کسانی که دوستشان دارم ... اما هیچ گاه نخواهم گفت :" آه وطن دلم برایش تنگ شده است !!!" هیچگاه نخواهم گفت ...