سر خاک به عسل گفتم بریم شمع روشن کنیم ..اونم قبول کرد ..وقتی داشت شمعا رو روشن میکرد بهش گفتم عسل جونم هر شمعی که روشن میکنی یه آرزو کن تو دلت ... بعد که داشتیم بر میگشتیم بهم گفت :
_ آیدا میدونی چه آرزویی کردم ؟
_ نه چه آرزویی کردی؟!
_ آرزو کردم عمو هرمز و عمو علی و عمو ناصر دوباره برگردن ؟!
_ قربونت برم الهی ... شاید خدا آرزوتو برآورده کرد .( چیز دیگه ایم میتونستم بهش بگم؟)
( عمو هرمز شوهر خالم بود که میشد شوهر عمه ی عسل ... عمو علی داییمه که عموی عسل میشد اگه بود( که با منم تا نه ماهگیم بوده ) عمو ناصرم که بابامه دیگه !)
دلم میخواد خالی از هر فکری باشم این چند هفته ی باقی مونده ی سرنوشت ساز رو !
وقتی رفتی با آن بلوز و شلوار آبی ... مثل فرشته ها بودی ... پاک ، آبی ، زلال ... وقتی رفتی من دیدم ... مادر هم دید ... قبل از اینکه بروی تمام گل ها را تقسیم کرده بودی ... یادت میاید؟ ... من یادم هست ... همه اش را یادم هست ... وقتی رفتی همه آرام گریستیم ... مادر اشک هایش جاری بود ... یادت هست که من چه قوی بودم ... یادت هست ؟ محمد وقتی فهمید نمیدانم چه حسی داشت ... هیچ وقت نفهمیدم ... حتما خودت میدانی ... فقط انگار یک لحظه خالی شد از وجودت ... او فقط ده سالش بود ... من 13 سالم بود و تو و خودت خیلی جوان بودی ... 44 سال دیگر سنی نبود ! و تو جوان بودی و پیر ... و تو خوشحال نبودی از بودنت ... خودت انتخاب کردی ... من میدانم خدا از تو پرسید که میخواهی بمانی یا بروی و تو خودت انتخاب کردی که نمانی ... شاید میدانستی که اگر میماندی ما باید از تو مراقبت میکردیم .. .اما حالا تو مواظب مایی ... همیشه کنارمی ... میدانم ... میدانم دخترت را تنها نمیگذاری ... و پسرت را و همسرت را ... میدانم عاشق مایی ... ما هم هستیم ... میدانم تو هم فراموش نکردی بد از 6 سال ... فقط نمیدانم چه طور نبودنت را تحمل کردیم ... نمیدانم چه طور محمد دم نزد ... بعضی وقتها احساس بی پناهی میکنم ... چشم دیدن خدا را هم ندارم ... اما وقتی فکر میکنم میبینم اگر تو را از ماگرفت ... اگر دستت را از پشتمان برداشت ... حتما میخواست دست خودش را بگذارد ... من حس میکنم دست گرم خدا را ... میدانم تو هم هستی ...
امدم که بگم ما خوبیم ... ملالی نیست جز ندیدنت ... اینجا همه خوبند ... خیالت راحت راحت باشد ... آمدم که تبریک بگم ششمین سال به اوج رسیدنت را ... ششمین سال رهاییت را ... روزی دوباره تو را خواهم دید ... به امید دیدار پدر عزیزم .
دخترت ... عشقت ... آیتت ... عاشقت ... آیدا
۱۳۸۷/۳/۳
به اندازه ی تموم دنیا غر دارم که بزنم !! چشمام داره بسته میشه از زور خواب ! دیشب 4 ساعت خوابیدم تا الان …گوشم به شدت درد میکنه … معده ام میسوزه … پشتم و دستمم دارن میمیرن ! کلا آدم نابودیم الان…هرچی فکر میکنم نمیفهمم که چرا نمیرسم بازم به برنامه ی این آزمون … مثه خر خوندم دو هفتس بازم کلی کم آوردم … !! یه سری که دور دوم بوده هی گفتم حالا بذار اون یکیو بخونم اینو که خوندم وقت هست دوباره میخونم هی کم آوردم ! برنامه مینویسم 12 ساعت … 8 -9 ساعت بیشتر نمیتونم بخونم … کشش ندارم دیگه بعدش ! یعنی گند زدمااااااااااااا …. ای تو روحتون با این کنکورتون … ای تف توی ان مملکت ویران شده بیاد ! ای خراب بشه همش با هم !!! ایران ایران ایران …
چیه ؟ چی کار کردی انقدر گفتی ایران … چی شد ؟ حالم به هم میخوره از دونه دونه آدمایی که دارن اینجا رو این خاک عزیزشون راس راس قدم بر میدارنو ککشونم نمیگزه که چه جوری داره بهشون ظلم میشه … حالم از خودمم به هم میخوره ! حالم از اوناییم که رفتن اونور آب و نشستن هی ور ور میکنن هم به هم میخوره !!! حالم به هم میخوره وقتی میگن برنج گرون شده گرون ترم میشه …اونوقت همه میرن میخرن میخرن پر میکنن خونشونو . انبارشونو که یوقت نمیرن از بی برنجی … که اون شکم گندشونو پر کنن و پر کنن تا یه روزی بترکن ایشالله !!!! حالم به هم میخوره وقتی نشستم توی ماشینو میبنم که دور تا دور میدون ونک سه تا بنز گشت ارشاد با اون ماشینای آدم پر کنشون واستادن با چماقشون بالا سر مردم !!! حالم به هم میخوره وقتی میشنوم پارک نشاط (بوستان مادر) زنونه شده !!!! حالا چرا این غرا رو زدم ؟؟! آخه حالم داره به هم میخوره !!!!
با خودم فکر میکنم تو بچه ی همون بابایی یا بابابزرگی که جونشو گذاشت کف دستش و رفت جنگید شهید شد ... مفقود شد ... جانباز شد تا تو تا من تا هر خر دیگه ای بتونه راس راس راه بره و بگه اینجا وطن منه ؟ تا اینکه وطنت نشه آشغال دونی تا خودت بمونی ... دارم فکر میکنم من بچه ی همون بابام که پاشد جمع کرد اومد ایران بعد 15 سال اومد که بگه منم هستم منم اومدم به وطنم کمک کنم ! بعد حالا من همش میگم میرم میرم کلاهمم بیفته بر نمیگردم !!! دارم فکر میکنم به اینکه تو بچه ی همون باباییکه هنوز آثار اون هشت سال دفاع مقدس لعنتیو به دوشش میکشه هر روز دوشش سنگین و سنگین تر میشه و کمرش زیر این بار خم تر و خم تر تا بشکنه اما تا یه سال پیش که بچه تر بودی حتی خبر نداشتی هفته ای چند بار میره بیمارستان و همش میگه ماموریتم !!! و اون بابا هنوز باید خونه به دوش باشه و بترسه از اینکه بره پیش صاحب خونه اش تا اون بگه این سال چقدر باید بکشه روی کرایه ی خونه اش ... این جا توی این وطن عزیز تو تنها چیزی که بی ارزشه جون آدمیزاده ... جون من ... جون تو ... جون میلیون ها آدم دیگه ... اما چه فرقی میکنه .. آقایون راحت زندگی کنن ... ویلاها و برجای شمال و جنوبشونو بسازن !
ما هم اینجا یه سقفی داریم به وسعت آسمون ... یه خدایی که اون بالا همیشه مواظبمونه ... خدایی که خدای خودمونه و به هیچکسیم نیمدیمش ... مام دین و ایمون داریم اگه حجاب نداریم ... غیرت داریم اگه شجاعت نداریم ... اما فک میکنم بدجوری احمقیم !!! نیستیم ؟؟؟ چرا هستیم ...
من هر روز صبح از خواب بیدار میشوم ، به زور به بقیه سلام میکنم ... کارهامو انجام میدهم و از خانه بیرون میزنم ! من هر روز صبح با هیچ کسی خداحافظی نمیکنم ! چون وقتی از خونه بیرون میروم همه رفته اند و وقتی آنها میروند من دارم مسواک میزنم یا شیر آب رو باز گذاشته ام و توی آینه ی دستشویی بروبر خودم را نگاه میکنم ! من هر روز صبح عینک آفتابیم رو روی صورتم تنطیم میکنم و بعد از خونه بیرون میروم ! توی کوچه سرم رو بالا میگیرم و تا به خیابون برسم تو آسمونا سیر میکنم و با ابرهای سفید آسمون بازی میکنم ... سوار تاکسی میشوم و آن راه تکراری را طی میکنم ... من هر روز صبح وارد پارک میشوم ... از زیر طاقی که همیشه بوی گلهای خوشبوی بهاری میدهد رد میشوم ... همیشه یک لحظه می ایستم و نفس عمیقی میکشم ! هرروز صبح میبینم آدمهایی رو که توی پارک ورزش میکنند ... میدون یا دم در کتابخونه روی اون دو تا میز پینگ پنگ بازی میکنند !
من هر روز عصر از توی اون پارک عبور میکنم و بیشترین چیزی که میبینم پسرانی هستند با موهای تیغ تیغی و عروسک های بزک کرده با کفش های قرمز پاشنه میخی ! من هر روز عصر یک عالمه سرباز هم میبینم که در خیابان تردد میکنند و برای خود میگردند و خوشند با همین گردش های عصرانه ! و میروم به روزهایی که هیچ وقت درونشان نبوده ام و میبینم سربازی را با موهای تراشیده و پوتین های سنگین ... و احساس میکنم چه حس قریبی دارم با تمام این سبز پوش های پوتین به پای سر تراشیده ...
و من هر روز عصر کودکانی را میبینم که دست در دست پدر و مادرهایشان قدم میزنند و یاد روزهایی می افتم که کلمه ی بابا رو به زبون می آوردم ... می آوردیم ... پارک میرفتیم ...سینما میرفتیم ... پیتزا میخوردیم ... بازی میکردیم ... بستنی میخوردیم ...خرید میکردیم ... و هزاران هزار کار دیگر که لحظه لحظه اش چقدر با ارزش بودند و ما نمیدانستیم !
و من هر روز عصر به خانه که میرسم آرامش میگیرم ... حرف که میزنم با محمد با مامان احساس امنیت میکنم و بعد مینشینم روی همین صندلی ... پشت همین دکمه ها و به قول محمد شروع میکنم به تق تق کردن ... مینویسم ... میخوانم و گاهی این زمان کم است وگاهی زیاد ...
و من هرشب چراغ اتاقم را خاموش میکنم ... پرده را کنار میزنم و اگر ماه درون آسمان باشد به او سلام میکنم ... حرفهایم را که زدم . شب بخیرم را که گفتم رو تختی ام را کنار میزنم و تازه تمام خستگی روز را حس میکنم ... من هر شب وقتی هنوز نخوابیده ام عکسهای سرباز قلبم را زیرو رو میکنم با تمام خاطرات ریزو درشت و با ارزش و بی ارزش دنیایم ... و من خیلی وقت است که شب ها دعا نمیکنم تا دیگر صبح از خواب بیدار نشوم ... و من هر شب لبخند میزنم به عکس خشک و بی صدایی که اینجاست و هر شب دو قطره اشک از چشمانم جاری میشوند و من به خواب میروم ... خوابی که نمیدانم امشبش کابوس خواهد شد یا رویای شیرین بودن با عکس رویایی .
دلم میخواد تنها باشم ... خیلی تنها ! نمیدونم تا کی اما میخوام تنها باشم ... حوصله ندارم کسی بخواد بهم بگه که چی خوبه و چی بده ! حوصله ندارم بخوام به کسی بگم که چی خوبه و چی بده ... دوست دارم من باشم فقط خودم ... خستم از اینکه در جواب حال و احوال پرسیا بگم مرسی ممنون ... خستم از اینکه وقتی یکی میگه دلم برات تنگ شده بگم منم همینطور ... خستم از اینکه کارایی رو که دوست ندارم انجام بدم !!! حرفایی که دوست ندارم بزنم ! از تظاهر خستم ... از این درموندگی خستم ... نمیدونم چی کار میکنم انگار ... خودمو گم کردم ... دارم دست و پا میزنم که پیدا کنم اما بیشتر گم میشم !!! حوصله ندارم با کسی برم بیرون حوصله ندارم بشینم پای تلفن فک بزنم ! کارایی که اطرافیانم میکنن حوصله ام رو سر میبره ... حرفایی که میزنن !!! دلم میخواد بخندم ... واقعی بخندم از ته دل حتی شده واسه یه موضوع مسخره ...اما بخندم ... دلم نمیخواد به هر کی رسیدم لبخند بزنم انقدر لبخند بزنم که حس کنم گونه هام دارن میرن تو چشمام ! دلم نمیخواد کسی رو نزدیک بدونم به خودم ( به جز یکی ...به جز آزاده !) چون میدونم چقدر دوستم داره با تمام اذیتایی که کردمش با تمام دیوونه بازیام چقدر صبر کرده اما ... دوس ندارم هیچ کسیو تو حریم خصوصیم راه بدم ... یه چیزایی دیدم که دیگه تصمیم خودمو گرفتم با هرکی مثه خودش باشم ... چند روزیه که تمرین کردم و موفق شدم ! از این به بعدم همینم ! بهتر از اینم نمیشم ! من حوصله ی یه سری بچه بازیا رو ندارم ! حالا از طرف هرکی میخواد باشه ! دیگه نمیتونم حرص بخورم ناراحت باشم ... میخوام بگم به درک به من چه !!! من نمیتونم هم برای خودم ناراحت باشم هم برای احمقی که حتی خودش نمیدونه چی کار میکنه و چی میگه ! این احمقا بعضی وقتا یکی دو تا نیستن ! زیادن که من همیشه فکر میکنم باید عقلو تو کلشون بیارم ... هیچوقتم هیچکسی نبوده که بگه آقا جان به تو چه ... ولی خودم که هستم به خودم میگم ... آیدا جان به تو چه !!!
شنیدی میگن دوری و دوستی؟ راست میگن دوری و دوست داشتن... دوری و دلبستگی ... دوری و دلدادگی ... نزدیکی نابودی نزدیکی و نفرت ... میخوام دور باشم از همه چیز وهمه کس ...