-
وبلاگ جدید..
جمعه 20 شهریور 1388 23:51
http://chapdast98.blogsky.com اینم وبلاگ جدید :)
-
چپ دست ...
چهارشنبه 18 شهریور 1388 15:47
-
چپ دست ...
چهارشنبه 18 شهریور 1388 15:47
تقریبا یک سال و هشت ماهی میشه که اینجا مینویسم و تقریبا دو ماه دیگه چهار ساله که مینویسم ... میدونم که خیلی تغییر کردم .. بزرگ تر شدم .. پخته تر شدم .. اما خب هنوز راه زیاده برای رفتن .. از اونجایی که منم نمیتونم یه جا بند باشم و و باید تغییر مکان بدم وبلاگم رو عوض میکنم .. وبلاگ بعدیم رو چند روز پیش ساختم به نام : چپ...
-
چرا و چرا و چرا ؟؟؟
یکشنبه 15 شهریور 1388 17:14
درد دارم .. دردی که گفتنی نیست و چه قدر سخته ! حوصله ی اینکه غر بزنم رو ندارم .. اما درد دارم ... اینجا جلوی پام یه دو راهی هست ..یکیش پوچ و اون یکی پوچ تر !! اینا مزخرفاته ! من نمیدونم آخر هیچکدومش چیه ! نمیدونم فردام چی میشه ... فقط نمیدونم پامو کجا بذارم .. رو هوام انگار !!! هوا ؟ نمیدونم دیگه هوا کجاس زمین کجاس !...
-
نیمه شبانه ...
یکشنبه 8 شهریور 1388 04:10
ساعت ۱۱ شب میخوابم ... خوابم میبره ! از صبح ی جورایی همش خوابم .. سر گیجه دارم ٬ نمیدونم چمه ! با اینکه از صبح خوابم بازم ساعت ۱۱ چشام در حال رفتنه ! میخوابم و ساعت ۳ از خواب میپرم ٬ حالا دیگه خوابم نمیبره ... از جام بلند میشم میرم دم پنجره ..باد خنکی میزنه توی صورتم .. آسمون یکم قرمزه و ابرای سفید تیکه تیکه تیکه و...
-
آب و خون ..
چهارشنبه 4 شهریور 1388 18:27
آخ آخ که امروز به یکی از بدترین شکنجه های ممکن پی بردم .. فک کن که به زور بهت بگن انقدر آب بخور تا مثانه ات پر شه طوری که فک کنی داری میترکی .. بعد تو هم مجبور باشی که بگی چشم ... اونوقت دستشویی هم بغل دستته اما حتی اجازه نداری بهش نگاه کنی چه برسه بخوای پاتو بذاری توش ! رفته بودم سونوگرافی واسه ی یه سری اختلالات...
-
عروسی ...
جمعه 30 مرداد 1388 23:29
هی میگن ایشالا عروسی تو ایشالا بیایم عروسیت ... ایشالا عروسیه بعدی عروسیه تو ... انقده بدم میاددد ... از دیشب تا پس پریشب ( یا همون بر ععکس) توی ۳ تا مهمونی هزاران بار به بنده اعلام شد که ما دعا گوییم واسه شوور کردن شما ... من نمیدونم خیلی شبیه دختر ترشیده هااااامممم ؟؟؟ بیست سال واقعا سن زیادیهه ؟؟؟ دارم نا امید میشم...
-
شکست نیاز
دوشنبه 26 مرداد 1388 11:37
آتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا به تو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگی وه چه شیرین است بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرین است از تو ای بوسه سوزنده مرگ چشم پوشیدن وه چه شیرین است از تو بگسستن و با غیر تو...
-
نقاشی ...
شنبه 24 مرداد 1388 00:20
دیروز صبح با مامان و دوتا از دوستای دانشگاهش (خاله های هنرمند نقاش) رفتیم موزه ی هنر های معاصر ... آثار نقاشان بزرگ دنیا بود .. واقعا عالی بودن .. من که تپش قلب گرفته بودم از شدت خوشحالی .. جای تمام دوستامو خالی کردم اونجا ..چیزهایی دیدم و فهمیدم که باورم نمیشدن ... از کارهای ویکتور وازارلی خیلی خوشم اومد .البته بیشتر...
-
بیست
یکشنبه 11 مرداد 1388 17:08
در آستانه ی بیست سالگی به سر میبرم ! نمیدانم قرار است چه بشود !!! اما میدانم هر چه اتفاق بیفتد زیباست ! خیلی سعی کردم وقتی کیک را میاورند شاد باشم خیلی شاد باشم ... بچه ها همه سوت زدند جیغ زدند دست زدند ..تولدت مبارک خواندند واقعا سورپرایز بزرگی بود .. اما باز هم چندان خوشحال نشدم ... کلی سر به سرم گذاشتند و با چاقو...
-
منم آن دیو دو سر که رنجشت کار من است !!!
شنبه 3 مرداد 1388 22:08
داریم با هم بحث میکنیم .. نمیدونم چرا وسط بحث کشیده میشه به دکتر میثاق !! میگم تو راست میگی تو که خدایی همه چیزو میدونی حرفایی که اون میگه اصن به دردت نمیخوره چون قبلا میدونستی و به کار میگرفتی ...میگه آره معلومه که میدونستم اون دکتر بیچاره هم میترسید بهت حرفی بزنه میترسید بپری بهش اونم بشوری بذاری کنار !! خشک میشم...
-
اگر عشق عشق باشد ...
دوشنبه 29 تیر 1388 21:57
۱)گاهی فکر میکنم باید برم .. برم . گم و گور شم .. برم و دیگه نباشم ..گاهی هم فکر میکنم باید جلوی چشم باشم ... (فعا که به نتیجه نرسیدم . ا تکنیک گول زنک زمان استفاده میکنم !) ۲) همیشه فکر میکردم فراموشی چه نعمت بزرگیه ! اما امروز توی فیلم دیدم مردی رو که تصادف کرد و فراموشی گرفت اما هنوز زنش یادش بود عشقش یادش بود !...
-
قتل یا دزدی
جمعه 26 تیر 1388 21:22
آدمای خوبی ان .. یعنی تا اونجایی که ما شناخت داریم ازشون آدمای بدی نبودن توی این یک سال و چند ماهی که اینجا بودن ... آقاهه راننده ی تاکسی (سمند) هستش و خانوم هم خانه داره ... بعد از ۱۲ سال خدا بهشون یه پسر بچه داده که الان سه سال و چند ماهشه .. خیلی باهوشه و خیلی شیطون ... حدود یک ماه قبل اونجوری که به ما گفتن یک...
-
روزت مبارک
دوشنبه 15 تیر 1388 01:03
عشق من .. بابای من .. مهربان دوست داشتنیم بوسه هایم نثار روح مهربانت شادی هایت در جای جای دلت پابرجا روح پاک و آسمانیت آزاد و رها دوستت دارم را با تمام وجود میگویم به تو ای بهترین پدر دنیا روزت مبارک ... روحت شاد .. آیتت .. آیدا
-
توبه ...
شنبه 13 تیر 1388 17:41
یه ترم دانشگاه گذشت به همین راحتی .. به همین مسخرگی ... خوش گذشت .. اما بیهوده بود .. وقتی بود که تلف شد توی این راه ... زمانی بود که گذشت .. اما خب من یکم علاقه مند شدم و مطمئن شدم که علاقه مندتر هم خواهم شد ... به جایی میرسم با این رشته که سر و کارم همش با گل و گیاهه ..با طبیعت خدا .. و من عاقشم .. عاشق شگفتی های...
-
میسوزونه گاهی قلبو طعم تلخ بعضی حرفا ..
پنجشنبه 11 تیر 1388 20:47
تحمل میکنم بی تو به هر سختی به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی برای چند لحظه خوشحال میشم .. خیلی خوشحال .. انقدر که قانع شدم حتی به نشونه های کوچیک زندگی .. دوست دارم که فکر کنم خوبن .. همشون خوبن .. نمیخوام هیچکس هیچ لغزشی درونم به وجود بیاره ... با خوشحالی با تعجب با حیرت زنگ میزنم به ... (به یه دوست ..یه دوست خیلی...
-
من هستم ...
پنجشنبه 4 تیر 1388 16:01
خوابشو دیدم .. خواب دیدم با هم توی خیابون قدم میزنیم .. کنارم راه میرفت و لبخند میزد .. آروم بود مثل همیشه .. باهام کلی حرف زد .. بهم یه مقدار پول داد .. یه مقدار دیگه هم بهم نشون دادو گفت اینا رو باید بدم به محمد ..من خوشحال بودم ..انگار رو ابرا راه میرفتم .. انگار خواب نبودم .. بعد از هفت سال خیلی حس خوبی بود را...
-
رویا ...
سهشنبه 2 تیر 1388 20:31
وقتی عاشق میشی ناخودآگاه پاتو توی دنیای دیگه ایی میذاری ... مخصوصا اگر عشقت پیشت نباشه ناخوداگاه میری توی رویا ..ممکنه اولش با این رویا بجنگی و خودتو محکم بگیری و نذاری این حس بهت نزدیک بشه اما بالاخره تسلیم میشی و در غیاب کسی که مطمئنی عاشقشی به رویاش دل خوش میکنی .. بعضی وقتا واقعا این رویا رو میبینی و اون موقع فکر...
-
خسته ایییییممممم ...
دوشنبه 25 خرداد 1388 21:49
سکوت میکنم و نگاه .. به همه ی این دروغ ها .. به این تحقیر شدن ها .. و خر فرض کردن هامون .. میخونم و میخونم و میخونم و میبینم ! از توانم خارجه گفتنش ! سکوت میکنم ..اما میودنم که جایی منفجر میشم و این انفجار ... امیدوارم پایان خوبی داشته باشه .. دعا میکنم .. اینجا ایرانه !همون ایرانی که میگفتم ! عشقی که نیست !روز...
-
هفت سال گذشت ...
یکشنبه 3 خرداد 1388 00:01
هفت سال گذشت .. هفت سال با تمام بدی ها و دلتنگی هایش .. با تمام خالی بودن هایش ... زشت بودن هایش ... ومن هنوز همه را به خوبی به یاد دارم ! تمام آن روزهای طاقت فرسا را .. آن درد ها را .. سخت گذشت .. اما فراموش شد ! زمان بی رحمانه همه چیز را از ذهن ها میشوید .. زمان بی رحمانه نابود میکند ... سخت است درد بی پدری .. درد...
-
من به غم محتاجم ...
شنبه 26 اردیبهشت 1388 13:25
غم اون روزامو میخوام نه کلافگی این روزا ... غمی که آروومم کنه نه این کلافگی و بیچارگی ! میدونم دوباره قاطی کردم ! خوشیام همه زود گذر و بیخودن! ازشون متنفرم ! دلم میوخاد به اندازه ی تمام عمرم تنها باشم ... خودمو که گم میکنم برای پیدا کردن دوبارش باید به هر درو دیواری بزنم ! خسته میشم ! داغون میشم ! تموم میشم !...
-
عشق من چیزی بگو ...
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 21:25
عشق من چیزی بگو نذار که زود تموم بشه / نذار احساسی که دارم بدون تو حروم بشه ... وقتی میگی باید واقعیت رو قبول کنم ..دیگه چی میمونه برای گفتن ؟ فقط اینکه باید واقعیت رو قبول کنم .. اما من نمیدونم حتی این واقعیت چیه ؟ تنها واقعیتی که میدونم و میبینم اینه که من به اندازه ی ارتفاع قدم توی منجلاب شکوفه های عشقت فرو رفتم .....
-
حقیقت داره دلتنگی...
شنبه 19 اردیبهشت 1388 22:11
هر دفعه که سقوط میکنم دوباره باید بلند شم خودمو بتکونم و از اول شروع کنم .. این سقوط ها بدجوری آدمو میشکونه ... نمیدونم تا کجا باید رفت اما میدونم همچنان باید رفت ! تا آخرش ..اما این آخرش کجاست ؟! شکایتی ندارم .. چیزیه که خودم خواستم ..خودم قبول کردم .. اما خیلی عذاب آوره این دوری .. این فاصله ایی که ساخته شده ! فاصله...
-
ماه من ..
سهشنبه 15 اردیبهشت 1388 20:22
وقتی ماه جلوی پنجره ی اتاقه،احساس خوبی دارم ... وقتی توی روشنایی روز میبینمش انگار دوباره عاشق میشم ... ضربان قلبم هنوز هم با آوردن اسمش بالا میره و من میدونم که نمیتونم از یاد ببرمش ... توی تمام لحظات عمرم انگار ثبت شده ! تمام ذهنم، تمام روحم ، تمام جسمم تسخیر شده ! تسخیر یک ذهنیت گنگ ... عشقی که سرانجامی نداره اما...
-
بگو بخشیدمت ...
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388 22:56
من بهترم .. خیلی خیلی بهترم .. یه چیزایی رو قبول کردم ! از یه چیزایی هم نمیتونم بگذرم ! حالا شاید بعدا راجع بهشون صحبت کردم ... اما حالا میخوام از یه چیزای دیگه بگم ... یه جورایی از دست خودم عصبانیم ! یه کارایی کردم که خیلی خوب نبودن ! مثلا یکیش اینه که یادم نمونده بود تولد یکی از دوستای خوبم ۷ اردیبهشته ... البته...
-
تحمل میکنم بی تو به هر سختی ... به شرطی که بدونم شادو خوشبختی
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 17:22
دوباره دلشوره .. دوباره استرس .. دوباره گریه .. دوباره کم خوابی .. سیگار ..چایی تلخ .. لبخندای الکی ... چشمای پف کرده ی بی روح ... صورت بدون ارایش مریض ... دوباره دلتنگی .. یاداوری ..غم .. ناراحتی برای از دست رفتن ها ... خوشحالی ...نا امیدی ... امید .. انتظار ... خدایا چرا من ناامید نمیشم ؟ چی هست که منو میکشونه ؟...
-
واسه همینه که دل کندن ریسکه ...
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 08:23
نمیدونم اینا کین دیگه دورو برم ! همین جدیدا رو میگم ... گفته بودم دوست جدید نمیخواماااااا ... گفته بودم به همین دوستای خوب دبیرستانم قانعم ! ولی خب به هر حال وارد یه محیط جدید که میشی دوست هم پیدا میکنی دیگه !! فقط یکیشونو خیلی دوست دارم و حس میکنم دختر خوبیه ! اونای دیگه هم بد نیستن اما خب خیلی با من سازگار نیستن...
-
سال نو مبارک
دوشنبه 17 فروردین 1388 15:55
سلام دوستای گلم ... اول از همه سال نوتون مبارک ..امیدوارم که سال خوبی رو شروع کرده باشین و ادامه بدین ... امیدوارم مثه بهار دویاره از نو سبز شده باشین ... براتون ارزو میکنم که به هر ارزویی که دارین برسین :) من باید از شماها یه عالمه معذزت خواهی بکنم ... ببخشین از این همه بیخبری ... ببخشین که انقدر دیر سال نو رو تبریک...
-
خسته ام ...
شنبه 3 اسفند 1387 22:11
گریه ام گرفته ، تو تمام این سال ها چه کار کردم ؟ آیا کاری رو که باید انجام میدادم انجام دادم ؟ آیا چیزی که میخواستم شد ؟ اصن اون به من فکر کرد ؟ من که ادعای دوست داشتنم بود چی کار کردم ؟ فقط فکر کردم ! زمانی که نباید تنها میموند تنهاش گذاشتم بعد نشستم اینجا گریه کردم ! حالا چی ؟ چالا چی مونده از من ؟ از دلم ؟از روحم؟...
-
یادم تو را فراموش ...
سهشنبه 29 بهمن 1387 23:49
امروز رفتم دانشگاه .. دیگه تموم ثبت نام ... فقط واحدامو شنبه میدن بهم .. .به خانوم مدیر گروهمون گفتم من نمیخوام بیشتر از دو روز گفت بعدا با هم درستش میکنیم .. زن مهربونی به نظر میاد امیدوارم همینطوری هم باشه :) مامانم و نوشی خیلی خوشحال و هیجان زده بودن ..و براشون تعجب داشت که من چرا ؟ چرا انگار برام اهمیتی نداره !...