- اگه دوباره عاشق شی چی میشه ؟! یعنی اصن میشه ؟؟
- نچچچ ...!!
- آره میدونم نمیشه ! اما میشه دوست داشت نه ؟
- آره شاید !
- اوهوووم میشه میشه دوست داشت .ولی چه جوری ؟ اصن کیو ؟؟
- مممممممم .......چمیدونم تو میخوای دوست داشته باشی بد از من میپرسی ؟؟
- خب کسیو ندارم که دوسش داشته باشم !
- تو کسیو نداری ؟ تو ؟ تو؟
- خب نه اشتباه نکن من خیلیا رو دارم . دوسشونم دارم اما نه اونقدر که بشه باهاش زندگی ساخت !میفهمی چی میگم ؟
- نه ! خودت میفهمی چی میگی ؟؟
- اه برو گمشو بابا اصن تو ام !!! چرا هیچکس نمیفهمه من چی میگم ؟! اصن تف تو روی من که از خدا خواستم منو بفرسته این پایین تا ببینم چه خبره ! از اولشم فضول بودم !!!
(کی گفته من اعصاب ندارم خیلیم اعصاب دارم )
من یه چیزی باید بگم که حس میکنم اینجا نمیشه گفت ! شاید هیچ جا نشه گفت !حتی به ... حتی به خیلیا ! همونایی که همه ی زندگیمو میدونن !! نه نمیشه حتی به اونا ! شایدم فردا یادم بره ! یا پس فردا !باهاش مقابله نمیکنم اما ! حوصله ندارم دوباره الکی الکی بخوام یه غصه ی دیگه درست کنم و بد مجبور شم بذارمش روی اونای دیگه و حالا دنبال صبر و تحمل بگردم !! (اینا رو عقلم میگه اما قلبم !! اون عزیز دل همیشه زر مفت زیاد میزنه ! قلبمو میگم دیگه ! ) میدونی چیه فک میکنم چقدر کم شهامت شدم ! من که اینجوری نبودم !!
چقدر سردههههههه ... تو هم میفهمی ؟
نمیتونم بنویسم !
حوصله ی ثبت کردن خاطرات رو ندارم !
دلم نمیخواد از دلتنگیای همیشگیم بگم !
نمیخوام از کسی گلایه کنم حتی خودم !!!
پی نوشت : شنیدی میگن : هر کسی از ظن خود شد یار من /از درون من نجست اسرار من .
حکایت منه ... با این همه کامنتی که هر کی و هیچکی نمیدونه من چی میگم!!حتما من بد میگم که فهمیده نمیشه ...هوم؟ نمیدونم والا چی بگم ...
یک ماه ... سه هفته ... دوهفته ... یک هفته ... حتی همین چند روزه همینجوری دارم سعی میکنم بوشو بفهمم ! بوی عید و میگم ! خیلی سعی میکنم ! هر کاری میکنم اما به مشامم نمیخوره !!! یه چیزی این وسط مشکل داره انگار ! چند تا چیزم که یه روزی یه جایی گم کردم ! از دست دادم ! دادم نمکی بردتشون فک کنم !!! همین گم شده ها باعث میشن که ... ! حالا ما هی میخوایم نیمه پر لیوانو نگاه کنیم ... گم نشده ها رو دو دستی بچسبیم که گم نشن !!! اما خیلیاشم دست خودمون نیست که !!!
سال 86 سال بسیار خنثی ایی بود واسه ی من ! نه هیچ غمی داشت نه هیچ خوشحالی ایی ! عاشق عدد هفتم . میدونم برام شانس میاره و خوشبختی . برای سال 87 نقشه های زیادی دارم و موفقیتای عالی . حاضر نیستم به هیچ عنوان از دستشون بدم ... با تمام کمبوداشو نبوداش سال خوبی رو خواهم گذروند میدونم ! آرزوم برای همه ی شماها هم همینه ...برای هممون آرزو میکنم که سال 87 یکی از بهترین سال های زندگیمون باشه ... شاد ...پرتحرک ... پر از موفقیت ... پر از آرامش ...پر از مهربونی ... سبز ... آبی .. صورتی ...یا هر رنگ دیگه ای که شما دوست دارین... J
پیشاپیش عیدتون مبارک...
یکی بود که خیلی دوسش داشتم .فکر میکردم اون هم منو خیلی دوست داره ... از بچگیام وارد خانوادمون شده بود .. اون موقع من سه سالم بود . همیشه قربون صدقه ام میرفت .همیشه میگفت که خیلی دوستم داره .به همه میگفت .اما من اونقدری نموندم ... بزرگ شدم . بزرگ و بزرگتر . کاری کرد که من فکرشم نمیکردم ! گرچه مثل اینکه همه ی بزرگترها انتظارشو داشتن !!! اون هم اون کارو کرد .. اون میخواست کسی که مثل مادرم برام عزیزه رو در برابرم خورد کنه و من بدجوری جلوشو گرفتم و بدجوری برام شکست نابود شد ! من نذاشتم به هدفش برسه شاید ! گرچه یکمی هم تند رفتم ! اما من پشیمون نیستم ... چون حداقل طرفم رو شناختم ! بهم گفت خیلی بچه ای فکرشم نمیکردم گفت فک کردی من انقدر بیکارم ؟ گفت اصلا نه تو نه اونا هیچ ارزشی برام ندارین ... من گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم و فقط گفتم نمیخوام ادامه بدم این حرفها برام پیش پا افتاده اس ... ! حالا فقط شاید یکم برای کسی که توی زندگیه اونه و من خیلی دوسش دارم به اندازه ی پدرم شاید یا برادرم تلخ کردم ... گرچه میدونم قبل از اونم به هر بهانه ای زندگیشو تلخ میکرده! حالا دیگه اون برای من مرده ... حتی نمیبینمش ... مثل دیشب که فقط در حد یه سلام بود و خداحافظی که تازه برای خداحافظیشم جوابی نگرفتم !(برای هر دوتاش فقط منو اون بودیم ! وگرنه هنوزم جلوی بقیه قربون صدقه ام میره ) چقدر نفرت انگیزه این کارش !!! همیشه من بودم که توی تمام مهمونیا پایه اش بودم وگرنه بقیه که خیلی وقته ازش دست کشیدن ! اونا خیلی وقت پیشا فهمیدن که همه چیز این آدم فقط تظاهره ! فقط دلم براش میسوزه برای اینکه تنها میمونه ! برای اینکه ماها هیچ کدومون به چیزی که نیستیم تظاهر نمیکنیم و خودمونیم اما اون تظاهر میکنه و حالا انگار کم آورده ! هیچ حرفی نیست ! هیچ لذتی نیست ! هیچیییییییی هیچییییییی !
فردا آخرین پنجشنبه ی سال ... خیلی وقته سر خاک نرفتم ... دلتنگم ... یه راه میخوام برای فرار از تمام این واقعیت ها ... حیف که نمیشه فرار کرد ! یاد عید سال 81 میفتم ... آخرین عیدی که بابا هم بود ... دو ماه بعدش اما ... (وقتی فکر میکنم قراره کسی اینجا رو بخونه و ناراحت بشه دلم میخواد خفه شم و هیچی ننویسم ! اما حس دلتنگیم خیلی قوی تر از این حرفاس که به حرف دستام گوش بده !) دفتر خاطرات اون سالهام رو باز میکنم اولین نوشتم برای 29/12/80 هستش ... چند ساعت مونده به سال تحویل : " عید داره میاد ولی بوی بهار نمیاد ...شایدم من حسش نمیکنم ... هیچ احساس خاصی ندارم ... هر سال عید شوق و شوری داشتم ... ولی الان که ندارم ... الان ساعت 7:45 است و درست چهار ساعت دیگه به سال تحویل مونده ولی اتاقمم درست تمیز نیست ! فردا همه میان خونه ی ما ولی من اصلا حوصله ندارم تو عید برامون مهمون بیاد ولی میاد دیگه چی کار کنم !!! مامانم داره با تلفن صحبت میکنه (با خاله فریده ) و دعا برای سفره ی هفت سین میگیره ... بابامم داره اتو میکنه ...یه فیلم چرت و پرتم داره میده این محمدم که هی وول میخوره و حرف میزنه ... اعصابم خورد شد وای دلم واسه اون محلمون تنگ شده ! یک کمی هم برای خونمون ... تازه امسال عید که با محرم افتاد اون محلمون محرماش خیلی با صفا بود ولی اینجا اینجوری نیست ! اینجا همه سرد و بی ذوقن ... شاید هم اینجوری نباشن و من اینجوری حس میکنم ... ولش کن بابا از همه ی این غصه ها و قصه ها که بگذریم میخوام بگم دفتر خاطراتمو شروع کردم به نوشتن برای سال 1381 البته شاید ه نوشته ی اولم کمی غمناک بود ولی من نوشتم ...
دعا میکنم برای بابام که هر چه زودتر حالش خوب شه و دع میکنم برای مامانم که سلامت بمونه ...
و دعا میکنم برای محمد و آیدایی که پس فردا میخوان توی این مملکت شاید هم یه مملکت دیگه کاره ای بشن ...
پاشم برم بابا الان صداش در میاد " و پایین نوشته هام یه عکس از بابا کشیدم و توی یه ابر بالا سرش نوشتم (آیدا پاشو به مادرت کمک کن !)
پی نوشت : این شعر خودمه : http://beroomnayar.blogsky.com/