دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

سال نو مبارک ...

 

یک ماه ... سه هفته ... دوهفته ... یک هفته ... حتی همین چند روزه همینجوری دارم سعی میکنم بوشو بفهمم ! بوی عید و میگم ! خیلی سعی میکنم ! هر کاری میکنم اما به مشامم نمیخوره !!! یه چیزی این وسط مشکل داره انگار ! چند تا چیزم که یه روزی یه جایی گم کردم ! از دست دادم ! دادم نمکی بردتشون فک کنم !!! همین گم شده ها باعث میشن که ... ! حالا ما هی میخوایم نیمه پر لیوانو نگاه کنیم ... گم نشده ها رو دو دستی بچسبیم که گم نشن !!! اما خیلیاشم دست خودمون نیست که !!!

سال 86 سال بسیار خنثی ایی بود واسه ی من ! نه هیچ غمی داشت نه هیچ خوشحالی ایی ! عاشق عدد هفتم . میدونم برام شانس میاره و خوشبختی . برای سال 87 نقشه های زیادی دارم و موفقیتای عالی . حاضر نیستم به هیچ عنوان از دستشون بدم ... با تمام کمبوداشو نبوداش سال خوبی رو خواهم گذروند میدونم ! آرزوم برای همه ی شماها هم همینه ...برای هممون آرزو میکنم که سال 87 یکی از بهترین سال های زندگیمون باشه ... شاد ...پرتحرک ... پر از موفقیت ... پر از آرامش ...پر از مهربونی ... سبز ... آبی .. صورتی ...یا هر رنگ دیگه ای که شما دوست دارین... J

پیشاپیش عیدتون مبارک...                     

          

هیچ چیزی از او براایم باقی نمانده !

یکی بود که خیلی دوسش داشتم .فکر میکردم اون هم منو خیلی دوست داره ... از بچگیام وارد خانوادمون شده بود .. اون موقع من سه سالم بود . همیشه قربون صدقه ام میرفت .همیشه میگفت که خیلی دوستم داره .به همه میگفت .اما من اونقدری نموندم ... بزرگ شدم . بزرگ و بزرگتر . کاری کرد که من فکرشم نمیکردم ! گرچه مثل اینکه همه ی بزرگترها انتظارشو داشتن !!! اون هم اون کارو کرد .. اون میخواست کسی که مثل مادرم برام عزیزه رو در برابرم خورد کنه و من بدجوری جلوشو گرفتم و بدجوری برام شکست نابود شد ! من نذاشتم به هدفش برسه شاید ! گرچه یکمی هم تند رفتم ! اما من پشیمون نیستم ... چون حداقل طرفم رو شناختم ! بهم گفت خیلی بچه ای فکرشم نمیکردم گفت فک کردی من انقدر بیکارم ؟ گفت اصلا نه تو نه اونا هیچ ارزشی برام ندارین ... من گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم و فقط گفتم نمیخوام ادامه بدم این حرفها برام پیش پا افتاده اس ... ! حالا فقط شاید یکم برای کسی که توی زندگیه اونه و من خیلی دوسش دارم به اندازه ی پدرم شاید یا برادرم تلخ کردم ... گرچه میدونم قبل از اونم به هر بهانه ای زندگیشو تلخ میکرده! حالا دیگه اون برای من مرده ... حتی نمیبینمش ... مثل دیشب که فقط در حد یه سلام بود و خداحافظی که تازه برای خداحافظیشم جوابی نگرفتم !(برای هر دوتاش فقط منو اون بودیم ! وگرنه هنوزم جلوی بقیه قربون صدقه ام میره ) چقدر نفرت انگیزه این کارش !!! همیشه من بودم که توی تمام مهمونیا پایه اش بودم وگرنه بقیه که خیلی وقته ازش دست کشیدن ! اونا خیلی وقت پیشا فهمیدن که همه چیز این آدم فقط تظاهره ! فقط دلم براش میسوزه برای اینکه تنها میمونه ! برای اینکه ماها هیچ کدومون به چیزی که نیستیم تظاهر نمیکنیم و خودمونیم اما اون تظاهر میکنه و حالا انگار کم آورده ! هیچ حرفی نیست ! هیچ لذتی نیست ! هیچیییییییی هیچییییییی !

آخرین پنجشنبه ی سال ...

فردا آخرین پنجشنبه ی سال ... خیلی وقته سر خاک نرفتم ... دلتنگم ... یه راه میخوام برای فرار از تمام این واقعیت ها ... حیف که نمیشه فرار کرد ! یاد عید سال 81 میفتم ... آخرین عیدی که بابا هم بود ... دو ماه بعدش اما ...  (وقتی فکر میکنم قراره کسی اینجا رو بخونه و ناراحت بشه دلم میخواد خفه شم و هیچی ننویسم ! اما حس دلتنگیم خیلی قوی تر از این حرفاس که به حرف دستام گوش بده !) دفتر خاطرات اون سالهام رو باز میکنم اولین نوشتم برای 29/12/80 هستش ... چند ساعت مونده به سال تحویل : " عید داره میاد ولی بوی بهار نمیاد ...شایدم من حسش نمیکنم ... هیچ احساس خاصی ندارم ... هر سال عید شوق و شوری داشتم ... ولی الان که ندارم ... الان ساعت 7:45 است و درست چهار ساعت دیگه به سال تحویل مونده ولی اتاقمم درست تمیز نیست ! فردا همه میان خونه ی ما ولی من اصلا حوصله ندارم تو عید برامون مهمون بیاد ولی میاد دیگه چی کار کنم !!! مامانم داره با تلفن صحبت میکنه (با خاله فریده ) و دعا برای سفره ی هفت سین میگیره ... بابامم داره اتو میکنه ...یه فیلم چرت و پرتم داره میده این محمدم که هی وول میخوره و حرف میزنه ... اعصابم خورد شد وای دلم واسه اون محلمون تنگ شده ! یک کمی هم برای خونمون ... تازه امسال عید که با محرم افتاد اون محلمون محرماش خیلی با صفا بود ولی اینجا اینجوری نیست ! اینجا همه سرد و بی ذوقن ... شاید هم اینجوری نباشن و من اینجوری حس میکنم ... ولش کن بابا از همه ی این غصه ها و قصه ها که بگذریم میخوام بگم دفتر خاطراتمو شروع کردم به نوشتن برای سال 1381 البته شاید ه نوشته ی اولم کمی غمناک بود ولی من نوشتم ...

دعا میکنم برای بابام که هر چه زودتر حالش خوب شه و دع میکنم برای مامانم که سلامت بمونه ...

و دعا میکنم برای محمد و آیدایی که پس فردا میخوان توی این مملکت شاید هم یه مملکت دیگه کاره ای بشن ...

پاشم برم بابا الان صداش در میاد " و پایین نوشته هام یه عکس از بابا کشیدم و توی یه ابر بالا سرش نوشتم (آیدا پاشو به مادرت کمک کن !)


پی نوشت : این شعر خودمه  : http://beroomnayar.blogsky.com/

مرحم بذار با حرفات رو زخم عمیقم ...

عشق عشق عشق ... عشق دروغین عشق بی پایه ... عاشقی که دوست دارد اما نمیتواند که  بماند  ... عاشقی که باید برود تا برسد ... عشق چیزی نیست جز درماندگی جز ناباوری ... جز عشق ... بلی عشق چیزی نیست جز عشق ... و این بی راهه ها به کجا میروند خدا میداند ...  وقتی چشمانش عشق را میبیند وقتی دستانش لمس میکند وقتی حسش را نوازش میکند ! عشق را صدا میزند و هیچ نمیبیند ... یک لحظه کافیست برای پوچ شدن ... برای از دست دادن هر چه بودنی و نبودنیست ... یک لحظه کافیست برای رسیدن به هیچ ... برای فنا ... برای چیزی که میخواهم بنویسمش یا بگویمش اما گفتنی نیست !!!! برای چیزی که در زبان نمیگنجد ... برای واژه های احساس که برای من و ما نیست ... آنقدر میدانم که عشق آن چیزی نیست که ما میابیم و سرخوش میشویم که داریمش و وقتی نداریم میمیریم ... نابودیمان و درماندگی تا ابد برای عشق نیست ... عشق های دروغین ... عشق های لحظه ای ... عشق های ناباورانه عشق نیستند ... آیا تو میدانی چیست که اینگونه مرا عذاب میدهد ؟؟؟ این هماان چیزیست که تو نمیدانی و هیچکس نمیداند و گاهی اوقات خود نیز از یاد میبرم چیزی که باید باشد را ... میدانم دیوانگی را نمیتوان شمرد ... نمیتوان نبود ... میدانم دیوانگی برای کسانیست که میدانند ... میدانم دیوانگی عمق عشق است ... و جنون سرحد مرگ و اینها را وقتی با هم می آمیزیم فنا را میابیم .... و اینها همه از دیوانگیست ...و اینهااااا ... همه از دیوانگیست !!!

تا ابد ...

حس خوبی ندارم ... یعنی میشه گفت حس بدی دارم !!! غریبه نیست ... اما خیلی هم آشنا نیست  ...با همیشه یکمی متفاوته ... آرومه اما بدجوری دوست داره غوغایی به پا کنه ...آشفتگی ای که خودشو نشون نمیده ... حتما یاد گرفته دیگه ...بازم میخوام بنویسم اما نمیتونم ...

میدونی چیه دیگه بدجوری دارم یاد میگیرم خیلی چیزارو لازم نیست به کسی بگم ... خفه شدن و حرف نزدن خیلی بهتر از اینه که با کسی که فک میکنی خیلی بهت نزدیکه اما نیست از ته دلت حرف بزنی و اونوقت اون یه جایی با یه جمله فقط یک جمله کاری کنه که احساس نفرت کنی از خودت از اون و از هر چی .... هرچیزی!!!

( اینو برای تو مینویسم فقط برای تو که میدونی )میخواستم بگم کاش هیچوفت ندیده بودمت ... اما یکمی که فکر کردم دیدم چفدر خوب شد که دیدمت ... تو عزیز ترین منی ... و این غرور لعنتی نمیذاره اینو بلند بگم اما حالا میخوام همینجا بنویسمش ... تو همیشه عزیز ترین منی ... با اینکه یواش یواش داره یادم میره کی بودی و این خیلی دردناکه ... اما همیشه با خودم تکرارت میکنم ... همیشه ... همیشه ...