(تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، متفکر)
جواب یه تست روانشناسیه ... لینکشو براتون میذارم تو لینک های روزانم .. نمیدونم چرااین بلاگ اسکای من مشکل داره اینج نمیشه بذارم :))
تو یک تیپ "نابغه" هستی. تو می توانی ساکت و کم حرف باشی اما پشت ماسک خاموش و کم حرف تو، یک ذهن فعّال وجود دارد که به تو اجازه می دهد که همه موقعیّتها را تجزیه و تحلیل کنی و در پایان، راه حل های خلّاقانه و دور از ذهنی را انتخاب کنی! مردم عادی این تحلیلهای ذهنی تو را نمی فهمند و فکر می کنند که پنهانی مشغول دوز و کلک چیدن هستی! به هر حال، سلیقه و اصالت، نقاط قوّت تو هستند و مردم وقتی که تو را بشناسند، به قضاوتها و تصمیماتت احترام می گذارند. و اگر یاد بگیری که فقط یک کم خوش برخورد تر باشی، می توانی رهبر بسیار خوبی باشی. تو مطمئنّاً چنین تصوّری را در همه ایجاد می کنی. فقط مطمئن شو که همه نقشه ها و دسیسه هایی که پشت پرده مشغول کار کردن روی آنها هستی، بی خطر باشند! |
دلم تنگ شد برای مدرسه رفتن .. برای دانش آموز بودن ... برای روز اول مدرسه ی هر سالم ...برای دبستانم ..راهنمایی هایی که هر سال مجبور شدم عوضشون کنم و دبیرستانم ... برای دبیرستانم بیشتر از همه تنگ شد ..برای روزهایی که رفتن و دیگه بر نمیگردن ... برای خاطراتی که همیشه میمونن .. برای همشون بدجوری دلم تنگ شد ...
توی فامیل مادریم توی ایران فقط محمد و عسل میرن مدرسه .. عسل که تازه امسال رفت اول .. همه نوه ها دیگه بزرگ شدن ...دیگه کوچولو کوچولو شدن نتیجه ...چقدر زود بزرگ شدیمم !!!
پی نوشت : من فکر میکنم وقتی کسی رو با شدت از اعماق دلت دوست داری ...و واقعا به این رسیدی که دوسش داری حتما اون هم دوستت داره .. فقط یه چیزایی این وسط هست که باعث دوری میشه یا جدایی ..
بگو که گل نفرستد کسی به خانه ی من / که عطر یاد تو پر کرده آشیانه ی من
انگار تب دارم .. اما یخ یخم ! چشمام میسوزه از اشکایی که سرازیر نمیشن ...بغض داره خفم میکنه .. از چی ناراحتم ؟؟ چی داره منو داغون میکنه ؟ پدری که امروز تولدشه اما نیست ؟ من باید تبریک تولدشو بهش چه جوری بگم ؟؟؟ انقدر کار داشتم که حتی وقت نکردم برم سر خاکش ! شاید اصن دیگه تبریک تولد معنی نداره نه ؟
شایدم از این ناراحتم که دوباره انگار رسیدم به جایی که دو سال پیش بودم و حالا دوباره باید خیلی تلاش کنم برای بدست اوردن یه چیز معقول !! اما خب میدونم خیلی زود درست میشه حالا هر کاری که لازم باشه میکنم ..
شایدم همون حس آشناست که خیلی وقتا با خودم اینور اونور میکشمش ! اما فکر نمیکنم ! اونو دارم از دست میدم .. هرچی بیشتر میرم توی زندگی و بیشتر توش غرق میشم اون حسو از دست میدم !!
به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست / ای که خوشبخت پس از تو گم شدو به غصه پیوست
بابا خیلی برات نوشتم .. شعر گفتم برات .. اما هیچ کدوم به دلم نچسبید ... همینجا جلوی همه تبریک میگم بهت تولدتو ... اگر الان بودی 51 سالت میشد .. حتما موهات گندمی شده بودن .. افتاده تر از همیشه میشدی ... یه بابای خوب .. لبخند میزدی ... حتما برات یه کادوی قشنگ میخریدیم با یه کیک کوچیک ... حتما مامان یه شام خوشمزه می پخت ... حتما 4 تایی کنار هم بودیم ... اما حالا مامان تنهایی رفته سر خاک من تنهایی اینجا برای دلتنگیه خودم گریه میکنم ... و محمد ...
بابا هر جایی که هستی تولدت مبارک ... آیدا تولد پدری که انقدر خوب بود و با به دنیا اومدنش به تو که فرزند اینده اش بودی فرصتی داد تا مرد درستی تو رو تربیت کنه مبارک ... فهیمه تولد همسرت مبارک که با اومدنش به تو در آینده اش این فرصت رو داد تا با همسری صادق و درستکارو مهربون و شایسته زندگی کنی ... محمد تولد پدری که با اینکه فقط ده سال از عمرت رو باهاش بودی خاطرات خوبی رو برات به جا گذاشت مبارک ... بابا ناصر تولدت مبارک .
* * اونقدر تنهام که فقط خودمم ... اینم از منی که فکر میکردم خیلیا رو دارم ! هنوزم دارم اما تنهام !
* امروز رفتم منوچهری ! یه عالمه چمدون دیدم ... خب حالا کدومو بخرم ؟؟؟ (واسه این کار نرفته بودم ! هنوز خیلی زوده .)من دعا میکنم درست شه ...فقط کاش خدا باهام بازی نکنه ... حوصله و جنبه ی بازی کردن رو ندارم !
* رانندگی هم خوبه و داره بهتر میشه ! فقط فکر میکنم چه طور باید این مردم ابله رو تحمل کنم !!! خدا بهم زیاد صبر به ! خیلی زیاد ... چقدر مربیم خوبه ..خیلی خوبه ... دوستش میدارم J
* چه فالایی میگیرم اینروزا .. چه چیزایی میگه این حافظ .. باور میکنی؟
* * *خدایا خودت کمک کن .. دیگه اول و آخرش تویی دیگه ..
نمیدونم چرا قرار نیست من یکم به ارامش برسم ! شاید چون قانع نیستم نمیدونم ! شاید چون خیلی چیزا ... شایدم چون قراره از یه جایی به بعد به ارامشی برسم که تموم شدنی نباشه ... شاید باید زمان میگذشت و من بعد از این دو سال سختی و گذروندن این حالتا حالا به اینجا میرسیدم ... درسته که همیشه حرف از رفتن بوده و من همیشه خودم بودم که گفتم میخوام برم .. اما حالا به اون سن رسیدم که بتونم تا حدی روی پای خودم وایستم و میدونم هستن کسانی که ازم پشتیبانی کنن و این بهترین موقعیته برای رفتن و موندن ... نمیدونم .. شاید حالا زمانش باشه !