دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

بی۳ت سالگی !!!

چه 20 سالگیه خوبی ! انقدر خوب شروع شده چطوری میخواد تموم شه ؟! واقعا داره بدجوری خوش میگذره ... از یه طرف یه انتظار سخت ... یه انتظار گنگ و نامفهوم .. از یه طرف یه حال خراب ! 

و یه سری اتفاقات خنده دار ! مثلا یه تعهد و امضای زیرش برای اثبات ازدواج نکردنم برای کم نشدن مستمری بابا ... مستمری ناچیزی که ناجوانمردانه کم و به دردنخوره( خدایا شکرت) و حالا چند ماهیه که نصف شده چون آقایون بیمه احتمال دادن که دختر بزرگش که پا توی 20 سال گذاشته حتما ازدواج کرده ! و ما حالا رفتیم اونجا و تعهد دادیم که نه بابا ما حالا حالاها قصد یک همچین کار احمقانه ای رو نداریم !! و هر سال باید یه امضای نو و یه تاریخ جدید زیر این تعهد نامه باشه !!

یکی دیگه از اتفاقات خنده دار طنز ما که از مزایای بزرگ شدنمونه و عاقل شدنو صبور شدنمون البته دو سه تا دعوا و دهن به دهن شدیدی بوه که با جنب آقای برادرمون داشتیم و همچنان اثراتش باقیست !!

تو این چند وقته چندباری بدجوری از ته دل شکایت کردم به خدا و ناشکری کردم ... اونم بدجورتر از من از ته اعماق وجودش محکم کوبوند پس کله ام ... یه چند باریم کوبونداا ... یکیشم همین ویروس لعنتی بود ... که از چهارشنبه تا حالا پدر مارو درآورد! دیگه سرم و یه 9 تا آمپول و .. . قشنگ پذیرایی کرد ازمون J فک کنم کادوی تولد داد بهم .. .. دیگه به غلط کردن افتادم ...

تازگیا کشف کردم که مامان  و دایی مثه پت و مت میمونن! یعنی یه کارایی میکننا ! جفتشونم ریلکس ! دیروز زندایی رفت برای عملی که ما هنوزم نفهمیدیم که چی بود از بس هرکی یه چیزی گفت ! عسل و دایی شب خونه بابایی اینا میخوابیدن ... دایی زنگید که شما نمیاین اونجا .ما هم از صبح دو دل رفتن نرفتن بودیم .. دیدیم عسلم هست و ناراحته رفتیم .. دایی پشت تلفن به مامان گفت شیر و تخم مرغم بخر وقتی میاین ..مام ریدیمو بردیم خونه بابایی اینا ..رسیدیم ساعت نزدیکای 9 بود .. دایی و عسل م نبودن ... یه 10 دقیقه بعد ما اومدن .. با شیرو ماست  و تخم مرغ .. درو که باز کردم خشکم زد .. به دایی گفتم مامانم خرید اینارو هاااااا ... اونم گفت باشه ... مامان دیدش گفت وا مگه تو به من نگفتی بخرم ؟ دایی گفت چرا خب تو گفتی نمیخرم دیگه !!! تازه من دیدم شما یه وقت دیر میاین عسل میخواد بخوابه شیرشو باید بخوره !!! مامانم گفت من که گفتم میخرمو بعدشم دیگه چیزی نگفتن هیچ کدوم !! خیلی ریلکس رفتن نشستن بغل مامانی و براش توضیح دادن که الان مامانی چقدر شیرو تخم مرغ داره توی یخچال!!! ( اگر من جای مامان بودم کل بهم بر میخورد ! پس خدا رو شکر که نیستم!)

من فردا باشگاه دارم ... از ساعت 7 از خونه میرم بیرون و 3 میرسم و از 8 تا 2 ورزش میکنم ! باید بخوابم الان ... حتما بعدا میگم از باشگاه ... فعلا

نظرات 6 + ارسال نظر
دنیا دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 01:19 ق.ظ http://www.donya-1369.blogsky.com/

سلام وبلاگ زیبایی دارین
خوشحال می شم به وبلاگ من هم سزی بزنید و نظرتون رو در مورد شعرهام بگید

[ بدون نام ] دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 01:47 ق.ظ

هی گفتی هر کی میاد نظر بذاره حالا اون دنیا خانم نظر گذاشته . تو هم که چقده از اینجور نظرا خوشت میاد !
والله چی بگم ؟! 20 سالگیه و بلانسبتتون آغاز غرور و لجبازی دخترها در این سن . تو این سن همه دخترا مغرور میشن . البته روانشناسان میگن از 17 شروع میشه . ما که سر از کار این مخلوقات در نیاوردیم . به هر حال سعی کن خودتو کنترل کنی . یه خانم متشخصی مثل تو که ...
باشگاه هم خوش بگذره .
فعلا یا حق و خدانگهدار

نه بابا من تو تمرینم که این غرور رو بذارم کنار یواش یواش .. مال ما که از ۱۵ سالگی شروع شد !!!‌۵ سال گذشت ... باید تموم شه دیگه :))‌
حالا تو کی بودی؟؟؟
خداحافظ

م س ا ف ر چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 02:19 ق.ظ http://sheva.blogsky.com/

من از اون موقعی که شش هفت ساله م بود آرزو می کردم بیست ساله شم.تو خیالم جوونی و آزادی و بزرگ شدن و خیلی چیزای دیگه بود.هنوزم که هنوزه دارم فکر می کنم بیست سالگیمو چطور شروع کنم.اینکه اصلا برنامه ای واسش دارم یا نه و اصلا شاید وقتی بهش رسیدم ببینم که خبری نیس.

آره هیچ خبری نیست ... واقعا هیچی ...

حسین چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 12:51 ب.ظ http://barayekhodam.blogsky.com

سلام دوست خوبم من بعد از یه غیبت طولانی برگشتم تقریبا تمام دوستان تعطیل کردن.شما که اون موقع نمیاومدی .ولی در هر صورت خوشحال میشم ببینمت

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 03:35 ب.ظ

هان
من کی بودم ؟
خوب چه فرقی داره خانمی
حالا من یا اینم یا اون یا یکی دیگه . مهم اینه که به وبت عادت کردم . اصلا اگه وبت رو نبینم اینگاری یه چیزی رو تو این دنیا ندیدم که خیلی با ارزشه .
میبینه چقده هنودونه گذاشتم زیر بغلت . مواظب باش هنونه ها نیفته ها
فعلا بابای

باشه هر جور راحتی ام ایکس یو جان :)

نوشزاد جون دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 07:08 ب.ظ

باب ورزشووووو
بابا ۲۰ دسالهوووووو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد