دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

اینها هموطنان من نیستند ...

همیشه چیزهایی هست برای گفتن که نمیتوان به زبان آورد و چیزهایی هم نیست که بر زبان میاوریم ... وقتی میگویم هزار جای کار میلنگد همه شاکی میشوند ... وقتی میگویم اینجا مردم خوب نیستند بهشان بر میخورد ... وقتی میگویم اینجا همه دزدند بهشان توهین شده است !!!

زنی را میشناسم که عاشقانه همسرش را دوست میدارد با اینکه چند سالیست که او را از دست داده است ... مادری را مشناسم که عاشقانه بچه های عزیزش را در این دنیای وحشی سر و سامان میبخشد و میخواهد هم پدر باشد وهم مادر ...زنی که تمام زندگی اش را به پای دو فرزندی میگذارد که نمیداند در آینده با او چه خواهند کرد ... مادری را میشناسم که زندگی میکند ، کار میکند ، آینده را میسازد ، فقط برای بچه هایش ... و آنوقت زمانی که پس از این همه دوندگی ...این همه التماس کارش به جایی میرسد که میتواند بعد از این همه سختی به زندگی اش ثبات دهد در اوج شادی پس از این همه غم این همه سختی برای گرفتن حقی که از خیلی پیش تر ها برای او بوده است و برای فرزندانش مردک دماغ سوخته ی حرامزاده ای میرسد و به او میگوید که حتما تا به حال لیاقتش را نداشته که حقش را نداده اند ...و او فقط اشک هایش جاری میشود ... و من دوست ندارم که حرامزاده ی بی دین و ایمانی اشک های پاک و زلال مادرم را جاری سازد ...اگر آنجا بودم حتما مشتی بر دهانش میکوبیدم ... همانطور که در خیالم چند بار این کار را کردم ... اگر کارش درست نشود زمین و زمانشان را به هم میدوزم ... درست است که حرف زیاد میزنم اما همه کسانی که مرا میشناسند میدانند که  خشم و کینه باعث میشود خیلی کارها را که نباید کرد بکنم ... چقدر دوست داشتنی اند  این آشغال هایی که هر جا میروی در هر اداره و سازمانی یا پشت میزشان نشسته اند و یا با دمپایی هایشان لخ لخ کنان وسط راهرو ها راه میروند و فکر میکنند چقدر مفیدند برای این جامعه ی لجنزاری که هر روز بیشتر خود را درونش غرق میکنیم...

 

وقتی چشم هایم را ریز میکردم و با حالتی حق به جانب   از پدرم میپرسیدم که برای چه پس 15 سال زندگی در کشوری که همیشه مرگ بر آن است و لعن و نفرین خداو امام و امام زاده روزی سه بار بر سرش میریزد به این وطن زیر گل رفته برگشته است ؟؟ با حالتی غم گرفته و آهی عمیق همیشه یک جواب داشت ... برای کمک به هم وطنانش که داشتند زیر گل میرفتند و بالاخره هم رفتند !!! همیشه به نظرم احمقانه بود هنوز هم هست اما جرئتش را نداشتم که بگویم پدر عزیزم چقدر احمقانه فکر میکردی و چقدر احساساتییی !!!

 

هیچ وقت یادم نمیرود هر سال زمان تعدیل نیروی شرکت نفت که میشد پدرم چقدر غصه میخود که مبادا برای امسال زیر ورقه ی استخدامش را امضا نکنند ... و هیچ وقت یادم نمیرود که حدود یک سال بیکار بود و مجبور شدیم تمام پول هایی را که برای خرید خانه کنار گذاشته بودیم بخوریم ... یک سال از جیب خوردن کار سختیست آن هم برای یک کارمند ...کارمندی که نمیخواست دزد باشد ... کارمندی که میتوانست بهترین شرایط زندگی را داشته باشد و نخواست که دزدی کند ... نخواست که نان حرام سر سفره اش بگذارد ...بود و او نخواست ...  اما همیشه شکر میکنم خدایی را که آنقدر با ما بود که هیچ وقت لنگ نمانیم ... هیچ وقت تا به امروز لنگ نمانده ایم ... و لعنت میفرستم به آن آقازاده ی شرکت نفت آن سال ها و بعد آن زنگنه که مثلا فامیل دورمان بود و هیچ وقت پدر راضی نشد تا دستی جلوی این آشغال های تازه به دوران رسیده دراز کند ... هر وقت هر کسی اسم و فامیلم را خواند و گفت که با آقازاده ها نسبتی داری ؟ و هزار چیز دیگر از رفاهی که آقازاده ها در آن به سر میبرند گفت و من را قاطیه آنها شمرد و نگذاشت دهانم را باز کنم و در همان ثانیه های اول بگویم نه من با این لاشخورهای عوضی هیچ نسبتی ندارم من عذاب کشیدم و دیگر هیچ نگفتم ...

 

هیچ وقت یادم نمیرود که تا سن 6 سالگی همراه مادر و پدر آن پله های قدیمیه دفتر آقای وکیل را بالا میرفتم و به آن قیافه ی کریه و خنده های موزیانه ی آقای وکیل نگاه میکردم تا زمان ملاقاتشان تمام شود ... شاید هم کمتر از شش سال داشتم نمیدانم ... برای چه ؟ برای اینکه زمانی که نه ماه داشتم پدر رئیس قسمتی از سازمان انتقال خون بود و زمانی که آن دیوار لعنتی بر سر داییه جوان من و چند تن دیگر از همکاران و کارمندان پدرم ریخت و باعث مرگ آنها شد ... سر هیچ و پوچ رئیس پدرم آن میلانی نیای (...) ریختن دیواری را که دست کارگران ساختمان بغلی بود به گونه ای گردن آن بیچاره گذاشت که تا سال های بعد درگیر این جریان بود ...و پدر همانجا بود که دچار اولین حمله ی قلبی شد و اولین سکته و بعد دادگاه و دادگاه و دادگاه ... در آخر تبرئه وووو بعد زندگی در جهنمی که نامش وطن است و مرگ و خلاصی  ... .

نظرات 10 + ارسال نظر
mxu چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.mxu.blogsky.com

سلام آیدا جون
اومد در مورد عکس مظفر ... بگم
خوب ژادشاهان قاجار و پهلوی و ... (این ... رو خودت اضافه کن)گندای زیادی زدن که هیچ وقت جبران پذیر نیست ....

اما من برای خنده و یادی از این احمقا کردن این عکسو گذاشتم .....
خدا لعنتشون کنه .... یا نکنه رو نمیدونم .....
ولی گندایی رو که بالا آوردن رو نمی تونیم فراموش کنیم ....
خوب عزیزم
تا بعد
راستی ......
من تمام پستاتو میخونم چون خیلی با حس مینویسی این حستو ادامه بده ولی اینقدر هم سیاسی ننویس ....
همه که بد نیستند ...
خدانگهدار

بیژن چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://www.ritajoon.blogfa.ir

سلام
خوبی؟
وبلاگ جالبی داری..از نوشته هات خوشم میاد....ولی حیف غمگینه
.
.
با اجازتون من شمارو لینک کردم
.
.
موفق باشی دوست من
به امید آرزوهای خوب

هومن چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.hoomy.persianblog.ir

..............
..
ناراحت کنندس چیزییم نمی تونم بگم چون حقیقتیه که تو جامعه ی ما هست و باعث تاسفه واقعا

سرخ چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 01:20 ب.ظ http://sorkh.blogsky.com

تکتک کلماتت رو می فهمم.

الان بیش از ۱۵ ساله که ما هم با همین حرامزاده ها درگیریم.
زمین و خانه و ارث حلالمان را گرفته اند. و سزاوار مرگند.

منم یک روز دور با پای پیاده و یه کوله پشتی از این مملکت میرم. اینو مطمئنم.

در ضمن من حتمن بهت سر میزنم اما نمی تونم بنویسم.

م چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 02:32 ب.ظ http://mguitar.persianblog.ir

سلام

م س ا ف ر پنج‌شنبه 4 بهمن 1386 ساعت 01:22 ق.ظ http://sheva.blogsky.com

تلخ می نویسی چون تلخ هست اون چیزی که در اطرافت میگذره و تلخ بود لحظاتی که گذروندی.مطمئنا آدمایی مثل پدرت که باوجدان باشن و به فکر روزی حلال خیلی تو مملکت ما کمند.یا اگر هم باشن هیچوقت در رده های بالا نیستن چون آدمای ... رفتند جاهایی رو گرفتند که حقشون نیست و لیاقتشو ندارن.
می فهمم چه عذابی داره این چیزایی که گفتی و شاید هم نمی فهمم و دارم ادای فهمیدن در میارم.چون دردها رو باید حس کرد تا فهمید.توی یکی از پست های قبلیت که در مورد وطن بود نظرم این بود که در هیچ شرایطی نمی تونم اینجا رو ترک کنم.
ولی اعتراف می کنم اگه جای تو بودم منم متنفر می شدم از وطن و هموطن و ...
خود خدا جواب اونایی رو میده که زندگی رو برای هم نسلان ما زهرمار کردن.

mxu پنج‌شنبه 4 بهمن 1386 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.mxu.blogsky.com

سلام آیدا جون
خوب من از پست .... تا حالا رو کامل خوندم . ولی هیچ جاش در مورد پدرت ننوشته بودی .... فقط نوشته بودی که ....
خوب بگذریم ... خدا رحمتش کنه ... با این طوصیفی که از پدرت کردی پدر ت یه مرد شریف و خوب بوده ... خدا رحمتش کنه ...

از این که نمیدونستم خوب ....
خوب در مورد تو دلمون هم بگم که تا وقتی کسی منو بین رفقا تو دنیای مجازی نمی شناخت و من فقط همون mxu بودم برای دل خودم مینوشتم .... حالا هم برای دل خودم مینویسم ...
در کل وبلاگ نویسی برای همینه دیگه ....
حرفات هم نه اینکه سیاسیه ولی خوب سیاسیه دیگه .......

یه مطلب خیلی خیلی مهم ...
به وبلاگ admin.blogsky برو و تو هم نظر بده که این امکان رو بزارن تا تو کامنتامون از شکلکهای یاهو استفاده کنیم ...
من از این بابت خیلی موذبم ....(اگه دیکته رو اشتباه نوشتم ببخشید)

راستی یه چیز دیگه
دوباره امتحانام شروع شدن
یعنی همون امتحانای لغو شدمون ... پس تا ۱۱ خداحافظ عزیزم...
بای...

نهال جمعه 5 بهمن 1386 ساعت 09:07 ب.ظ http://Fazmetr.blogsky.com

آیدای عزیز تلخی و گلایه این این ها همیشه هست ....
همیشه من هم گلایه میکردم از همه ...اما ترک کردم .....من هم مثل تو دادگاه و دادگا ه دادگاه رو تجربه کردم و فحشی بود که همیشه میکشیدم به جان تمامشان که گند زدند به آینده ی من و تو ....اینجا آباد بود اما آمدند و به اسم دین و ایمان چه چیزهایی را که برای خودشان نکردند ....
اما میشود اینها را کنار زد و تلخی ها رو کمی به دست فراموشی سپرد ....

نه عزیز من ..
زندگیه من الان دسته همین تلخیهاست چه طور میتونم کنارشون بزنم ... این تلخی های گندگرفته ... نمیخوام احساساتی برخورد کنم اما تمومی ندارن ... من از زندگی گله و شکایتی ندارم ! دلم از جای دیگه پره ... من نمیگم خدایا آخه چرا من چرا برای من ؟ چرا اینجوری چرا اونجوری !! حرف من چیز دیگه ایه ... اینارم اگه گفتم بیشتر واسه دوستانی بود که عاشق وطنشونن و فک میکنن کهچقدر اینجا خوبه ... چقدر زندگی خوبه ... نمیدونم شاید هم واسه اونایی که اینجوری فکر میکنن هست ... چی بگم ! دیگه چیزی نگم بهتره ...

ساسان جمعه 5 بهمن 1386 ساعت 11:00 ب.ظ http://www.civil233.blogfa.com

تو این چند روزه اخیر٬ چقدر این جمله مرحوم پدرتون٬ من رو به فکر فرو برده و دچار دوگانگی کرده. ( برای کمک به هموطنان )

می ترسم من هم روزی پس از گفتن این جمله به فرزندانم٬ شرمگین باشم. نظر شما چیست؟

نمیدونم ... شاید روزی بچه هات بهت بگن کدوم هم وطن ؟؟؟ اونوقت چی میگی؟؟ اگر کسانی هستن که معرفیشون کنی که خب پس چرا شرمنده شی ... اما پیشنهاد میکنم از همین الان دنبال جواب دیگه ای بگردی ... یا اینکه مثه همیشه ی همه ماها همه چیو پشت نقابت پنهون کنی وبگی دوست داشتم که برگردم حرفیه ؟
من فقط همینها به نظرم میرسید !:)

خزان نوشت یکشنبه 7 بهمن 1386 ساعت 02:50 ب.ظ

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد