دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

من به غم محتاجم ...

غم اون روزامو میخوام نه کلافگی این روزا ... غمی که آروومم کنه نه این کلافگی و بیچارگی !  میدونم دوباره قاطی کردم ! خوشیام همه زود گذر و بیخودن!‌ ازشون متنفرم !‌ دلم میوخاد به اندازه ی تمام عمرم تنها باشم ... خودمو که گم میکنم برای پیدا کردن دوبارش باید به هر درو دیواری بزنم !‌ خسته میشم !‌ داغون میشم !‌ تموم میشم !  

 

قبلنا چه قدر مهربون بودم ..چه قدر دلسوز بودم ! حالا دلم مثه سنگ شده ! یه آدم بی روح .. صورتم هنوز مهربونه و آروم هیچکس نمیتونه بفهمه ...  عصبانی ام ..خیلی عصبانی ام .. انگار یه کینه ایی ..نفرتی یا یه چیزی تو همین مایه ها رو از کسی تو دلم با خودم اینور اونور میبرم .. اما دقیقا نمیدونم اون شخص کیه ؟؟! حتی شاید خودم باشم !  شاید خدا باشه ... شاید هم یک نفر نباشه !! 

 

مثه پرنده ایی میمونم که پراشو نچیدن و انداختنش توی قفس و اون برای رهایی انقدر خودشو به درو دیوار میکوبه تا زخمی و خونی میفته یه گوشه !‌ کاش آخرش پرندهه بمیره .. من این جسم خاکی رو نمیخوام ... کاش خدا کاری میکرد !‌

عشق من چیزی بگو ...

 عشق من چیزی بگو نذار که زود تموم بشه / نذار احساسی که دارم بدون تو حروم بشه ...

 

وقتی میگی باید واقعیت رو قبول کنم ..دیگه چی میمونه برای گفتن ؟  فقط اینکه باید واقعیت رو قبول کنم .. اما من نمیدونم حتی این واقعیت چیه ؟ تنها واقعیتی که میدونم و میبینم اینه که من به اندازه ی ارتفاع قدم توی منجلاب شکوفه های عشقت فرو رفتم .. و به حدی رسیدم که دارم غرق میشم ! این تنها واقعیت زندگیه منه .. و زندگیه تو  و واقعیتت سرد و بدون عشق .. بدون هیچ احساسی میگذره .. و من به خاطر واقعیت زندگی تو تمام احساساتم رو زیر پا میذارم .. تا جایی که تموم بشن .. من به خاطر تو هر کاری میکنم ... فقط حرف نمیزنم .. بهت ثابت میکنم .. از تمام زندگیم میگذرم تا واقعیت زندگی تو رو قبول کنم ... حرف نمیزنم .. مثه همین چند سال باز هم کنار میااامم ... درسته خیلی وقتا دلتنگ میشم .. و خیلی دلتنگ میشم .. اونقدر که میخوام دو تا بال داشته باشم و پرواز کنم و بهت برسم .. انقدر که میخوام دستاتو داشته باشم و بگیرم و نذارم هیچ جایی بری ... انقدر حاضرم تمام عمرم رو بدم  و فقط یک ساعت حتی شده از دور ببینمت ... از پشت درختا و حتی تو نفهمی که دیدمت .. تا یه وقت ناراحت نشی ..معذب نشی .. حاضرم برای این یک ساعت از دور تمام وجودمو  بدم ... دلم میخواد همینجا قول بدم که دیگه مزااحم زندگیت نشم .. اما میترسم از این دلم ..میترسم زیر قولش بزنه .. کاش مجبور نبودم این واقعیت ها رو قبول کنم .. کاش این واقعیت ها وجود نداشتن .. کاش انقدر سرد و بی احساس نمیشدی .. میدونم تقصیر خودمم هست نه ؟  

                                          مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست 

                                          دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست  

                                          عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار 

                                          مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

حقیقت داره دلتنگی...

هر دفعه که سقوط میکنم دوباره باید بلند شم خودمو بتکونم و از اول شروع کنم .. این سقوط ها بدجوری آدمو میشکونه ... نمیدونم تا کجا باید رفت اما میدونم همچنان باید رفت ! تا آخرش ..اما این آخرش کجاست ؟! شکایتی ندارم .. چیزیه که خودم خواستم ..خودم قبول کردم .. اما خیلی عذاب آوره این دوری .. این فاصله ایی که ساخته شده ! فاصله ایی که روز به روز بیشتر میشه و روز به روز دل تنگ منو بیشتر ازرده میکنه !‌ آخر این راه کجاست؟ چرا فال قهوه ام انقدر خوبه ؟ چرا من باورشش میکنم و بعد سقوط .. و دوباره سقوط ! چرا همیشه از اوج با کله میرم ته درره ؟ کجای کار اشتباه بود ؟ چی باعث شد که دلم انقدر گیر کنه که نشه براش هیچ کاری کرد ؟ که بشینه و نگاه کنه تا کی که میخواد چه اتفاقی بیفته !  دلم . دلم خیلی برات میسوزه !  

 

 

(خیال کردی همیشه مهلتی هست ... واسه نازت همیشه طاقتی هست .. اگه من عاشقت باشم درسته .. برای تو همیشه مهلتی هست ! )  

عاشق این تیکه ی آهنگ احسانم .. ترکونده با این آلبومش .. منو که بدجوری نابود کرده :))

ماه من ..

وقتی ماه جلوی پنجره ی اتاقه،احساس خوبی دارم ... وقتی توی روشنایی روز میبینمش  انگار دوباره عاشق میشم ... ضربان قلبم هنوز هم با آوردن اسمش بالا میره و من میدونم که نمیتونم از یاد ببرمش ... توی تمام لحظات عمرم انگار ثبت شده ! تمام ذهنم، تمام روحم ، تمام جسمم تسخیر شده ! تسخیر یک ذهنیت گنگ ... عشقی که سرانجامی نداره اما پایانش با پایان زندگی تلخ رویاهام همراهه ... من هنوز هم وقتی ماه رو میبینم دوباره عاشق میشم و بهش میگم که سلام من رو به رویای گم شدم برسونه ... من هنوز هم دلتنگ تمام اون شب های  پر ستاره ام  ... هنوز هم بیتابم و میدونم ماه یک روز از اون روزها خبری میاره ...

بگو بخشیدمت ...

من بهترم .. خیلی خیلی بهترم .. یه چیزایی رو قبول کردم ! از یه چیزایی هم نمیتونم بگذرم ! حالا شاید بعدا راجع بهشون صحبت کردم ... 

اما حالا میخوام از یه چیزای دیگه بگم ... یه جورایی از دست خودم عصبانیم ! یه کارایی کردم که خیلی خوب نبودن !‌ مثلا یکیش اینه که یادم نمونده بود تولد یکی از دوستای خوبم ۷ اردیبهشته ... البته یادم نرفته بودا ! اما نمیدونم چرا همش فک میکردم که ۱۱ ام هستش .. خیلی حالم گرفته شد وقتی فهمیدم از روز تولدش گذشته و بهش تبریک نگفتم ! یعنی انگار که اب شدم رفتم توی زمین ! این دوست که میگم کسیه که تو تمام این سالای سختیم با من بوده ! یه آدم واقعا مهربون و دوست داشتنیه .. کسی که واقعا لیاقت دوستیای خوب رو داره ! نه اینکه منی که انقده آدم ........... هستم ! (جای خالی رو خودتون با هر بدو بیراهی که میخواین پر کنین )  هومن جان من همین جا جلوی همه ی بچه ها ازت معذرت خواهی میکنم .. و میدونم که تو انقدر بخشنده و مهربونی که وقتی گفتم شرمنده شدم گفتی کاش نمیگفتی بهمون و از این حرفا ... ولی خب من از دست خودم عصبانیم :)) 

 

به قول محمد بخشیدی ؟ بگو بخشیدمت