من پر از وسوسه های رفتنم ...

گریه دارم گریه دارم گریه دارم ... از صبح گریه کردم ..اشک ریختم ... خوابیدم ! کارای مفیدم کردم اما گریه هم زیاد کردم ! هنوز هم دارم !  

چقدر بدم میاد از این هوای تاریک ساعت ۶ عصر ... که وقتی چشمامو از خواب گریه آلودم باز میکنم اتاقم تاریکه تاریکه !  

چقدر بدم میاد از خودم که انقدر بیهوده ام ... اینقدر دلبسته و وابسته ام !  چه قدر پوچ شدم ! انقدر که با تلنگری پودر و خاکستر میشم ‌! شکستنی هام که شکستن .... فقط موندن که تیکه هاشون گم بشن ! همه اش دنبال تیکه هاشون میدووم که گم نشن .. اما باز یکی میاد  پاشو میذاره رو یه تیکه و پودرش میکنه !!!  

حوصله ام سر رفته از خودم ! میدونستم ٬ میدونستم دوباره کم میارم .. همیشه بعد از مقاومتهایی که میکنم به اندازه بزرگی استقامتم و قدرتی که از خودم نشون میدم بعدش زیر بارش خم میشم ! تا میشم ...  

من دووم نمیارم اینجوری ... باز گم کردم ! زندگیمو گم کردم !‌ نتیجه ی تلاشمو ندیدم ! گمش کردم !  

خدایااااا کمکممم کن...