تولد شیما ..

دیشب تولد شیما بود .. رفتیم خونشون ... منو شیما و نوشزاد و مامان شیما با دوستش بودیم ... کلی رقصیدیم و خودمون واسه خودمون شلوغ کردیم ... خوش گذشت .. خیلی خوش گذشت .. آخرشم تصمیم گرفتیم که منو نوشی شب بمونیم تا صبح سه تایی با هم واسه شیما بریم تعلیم رانندگی ... بازم بیشتر خوش گذشت ...

حالا فردا هم امتحان داریم .. هم شهر هم آیین نامه .. یعنی اول آیین نامه بعد اگه قبول شیم شهر !!! یه حسی بهم میگه قبولم ... نمیدونم حالا راست میگه یا دروغ ... دعا کنین برام شماها هم :)

این هفته همش دنبال کارام بودم .. خیلی خسته ام ..هر روز یاد مدرسه رفتنام افتادم .. چقدر راحت بود مدرسه رفتن و درس خوندن ... هر روز صبح میرفتیم میشستیم پشت نیمکتامون ظهرم پا میشدیم میومدیم خونه .. حالا این وسط باید یه درسی هم میخوندیم .. یعنی هیچ کار خاصی نمیکردیم !! بعد این همه همش غر میزدیم که سخته ..وای مردیم ..چقدر امتحان چقدر درس ! حالا که فک میکنم  باز دوباره میبینم که هیچ کار خاصی نمیکردیم !

اینروزا دوباره با تغییر فصل بنده هم تغییرات فراوانی رو در خودم مشاهده میکنم .. تغییراتی بس عجیب و باور نکردنی که انقدرها هم که فک میکنید خوب نیستن ! یعنی اصن بهتره بهش فک نکنین چون اصلا خوب نیستن !! مثلا یکیش اینه که همزمان با غروب زودهنگام  آفتاب اخلاق اینجانب به شدت کانهو به مثلهم  یک سگ (ترجیحا بول داگ) میشه .. و دیگه با یک من عسل هم نمیشه ما رو قورت داد !! یکی دیگش اینه که وقتی تو خیابون راه میرم با خودم حرف میزنم .. البته نه بلند بلند ..همون کوتاه کوتاه ! (هنوز به اون درجات از دیوانگی نرسیدم !) بقیه اش رو هم نگم بهتره .. بذارین یکم فقط یکم آبرو اینجا واسه ما بمونه .. نه حالا اگه گذاشتین .. فعلا ببرم بخوابم کله سحر باید پاشم برم امتحان بدم .. شب خوش :)