خیلی وقته عکساشو که به در و دیواره نگاه نکردم ! خیلی وقته ازش چیزی نگفتم ... خیلی وقته باهاش حرف نزدم ! حتی دلم براش تنگ نشده ! اما چرا دیروز بود که با خودم میگفتم اگه بابا بود با هم میرفتیم پیاده روی ! آره واقعا اگه بابا بود خیلی از کارایی که میخوام انجام بدم راحت تر انجام میشدن ! مثلا همین پیاده رویه یه پدر و دختر با هم چقدر لذت بخش خواهد بود ! شاید با هم به یاد بچه گیام بازیه ماشینارو هم تکرار میکردیم ! فکر میکنم اگه بود هیچ وقت اتاق من به این شلوغی نمیشد ! حتما کلی غر میزد ! متنفر بود از این بی نظمی ! اگه بود من الان خوب خوب میتونستم رانندگی کنم و خیلی چیزای دیگه ! نمیگم کاشکی بود چون ا گفتنشم اتفاقی نمیفته ! اینها همه از احساسات آدم نشآت میگیره اگر منطقی فکر کنیم باید بگیم اگه بود شاید همش بیمارستان بود یا افتاده بود تو رختخواب و اینطوری من خوشحالم که نیست .. حداقل الان خودش رها شده ... و این بزرگترین آرزوش بود ... این روزا هیچ کاری نمیکنم به جز یک روز درمیون 6 ساعت ورزش ! باید بشینم بنویسم و شروع کنم به انجام دادنشون ... حس خوبی نیست این بلاتکلیفی ! کلاس رانندگی هم باید برم ! مامان هر روز سر این موضوع کلی غز میزنه سر بنده ! هنوز حسابای بانکیم دست مامان ! اونارم باید جدا کنم ! و همچنین پاسپورتمو ! میخوام نقاشی بکشم .. خیلی زیاد ! میخوام برم استخر ! میخوام پیاده روی کنم ! میخوام کتابای ناتمومم رو تموم کنم ! .. سیگار میخوام .. اما مامان فهمیده بهش قول دادم ! و یا قولی رو نمیدم یا اگر میدم نمیشه بزنم زیرش ! تا حالا که چند ماهی میشه که نزدم زیرش ! امیدوارم که ادامه بدم ! ... خیلی کارهای دیگه هم میخوام انجام بدم که شاید الان وقت گفتنشون نباشه ! |