برف...

زمین سفید و پوشیده از برف ... هنوز برف میبارد ... و من جرات این که پرده را کنار بزنم و برف را ببینم ندارم ! هنوز برف میبارد ... بالاخره پرده را کنار میزنم ... هنوز برف میبارد ... پنجره را باز میکنم ... لبخندی تلخ روی لبانم مینشیند ...  سرم را رو به آسمان بلند میکنم و خدا را شکر میگویم .. احساس میکنم هنوز هم دوستش دارم ... هم برف را هم او را ... و این چه حس خوشایندیست وقتی که فکر میکنی یخ زده ای اما هنوز به اندازه ی یک فنجان قهوه ی داغ هم که شده میتوانی گرم شوی ...

شعرهایم را نمیدانم به دست کدامین باد سپرده ام ! و دست هایم را نمیدانم به پای کدامین عشق داده ام ... و قلبم را کجا ؟ کجا گم کرده ام ؟!!!

میگویند که از دختر 18 ساله شو رو شوقی بیش از این انتظار میرود ! و منباید بگویم کدام شور و شوق ؟ کدام بیش از این ها ؟؟؟من در سن 15 سا لگی  18 سالگی کرده ام !!! حالا نمیدانم چقدر گذشته است از روزگاری که دوست داشتن را آموختم !!