قصه ی آخرین کنکور من ...

با اینکه اصلا حوصله ی نوشتن ندارم و بسیار بسیار خسته ام اصرار دارم که همین الان بنویسم !

یه یک ربعی میشه رسیدم خونه ... اینم تموم شد ! خیلی خوشم نیومد ازش یعنی دیگه نه حس و حالی بود واسه کنکور دادن حتی نه استرسی !! شرایط روحی و جسمیم که خدا بخواد مناسب نبود ... شرایط مکانی و زمانیشم مناسب نبود ! خلاصه که من نمیدونم به چه مناسبتی کنکور دادم !! دیشب ساعت دو خوابم برد ( خب حالا اینش خیلی مهم نبود چون همه ی شبای کنکورم همین ساعتها خوابیدم !!) ساعت رو گذاشتم روی 6 که پا بشیم و پا نشدیم ! یعنی بنده پاشده بودم خاموشش کرده بودم و خوابیده بودم هچ کسم نفهمیده بود !! ساعت یه ربع به 7 با صدای مامان جان گرامی بیدار شدم ! بدو بدو تا 7 حاضر شدم و زنگیدیم به آژانس و رفتیم دم در ! آقا چشمتون ماشین بد نبینه ! یک عدد پیکان داغون نابود مدل 45 بود فکر کننم !! یعنی هلک هلک مارو برده تو این کم زمانی !!! یعنی همین طوری ما گوشه اتوبان صیاد مثل لاکپشت  آروم آروم میرفتیمو ماشین بود که ازمون جلو میزد .. بنده هم که بگی یک مثقال فقط یک مثقال استرس داشتم نداشتم ! هدفون گوشیمو گذاشته بودم تو گوشم این آهنگه میخونه با من برقصو خودتو بهم بچسبون ... گوش میدادم و انگار نه انگر فقط نزدیکای میدون هروی یکم استرس گرفتم اونم در حد دو ثانیه بود فک کنم بعد تموم شد !! حالا هی آدرسو میخونم تو آدرس نوشته خیابون مکران من هی به آقاهه میگم خیابون مکارن .. فک نکنین یه بار اشتیباه خوندما از اولشم که کارتو دیدم مکران رو مکارن خوندم حالا چرا خدا داند برید از خودش بپرسین J  بعد ییهو دیدم رو تابلوء سر خیابون نوشته مکران گفتم اااا خب این همونه دیگه .. بعد آقاهه گفت آره من گفتم اینجا مکارن نداره که همین مکرانه .. حالا مامان میبینه من چه استرسی دارماااا جون خودم واستاده اون وسط با من بحث میکنه که چرا درست نمیخونی این آدرسو ..    

   آره خلاصه رسیدیم دم در دانشگاه  حالا من نگاه میکنم میبینم وا شمارم نیست توی لیست ... به مامانم میگم چرا نیست پس شمارم .. همچین هول با هیجان حاصل از ناراحتی ( همون اضطراب بهش میگن فک کنم) کارتمو از دستم کشیده رفته به اون آقاهه دم در میگه اقا چرا شماره این بچه نیست تو لیستتون .. منم این وسط یه جاهایی نگرش داشتم نذاشتم بره .. میگم مامان جان توو هم هست میرم میبینم .. نذاشت که از آقاهه پرسید دیگه ( حالا فک نکنینا که مامانم من مثه این مامان تو ترانه ی مادری هست اونجوریه ... خب واقعا نیستش ... خیلی ریلکس و راحته .. این کنکور من ببین چه کرده که مامانمونم تغییر داده !)

خولاصه که رفتم تو و همون اول روبروی در سالن آمفی تئاتر بود و شماره منم همونجا بود .. یه سری هم صندلی تکی گذاشته بودن توش و یه سری از بچه هام نشسته بودن روی صندلیای سالن ... منم یه نگاهی کردمو یه جل الخالقی گفتم و رفتم ببینم کجا باید بشینم .. که دقیقا همون جلو روی یکی از این صندلیا بودم ... مام که دانشگاه ندیده و سالن ندیده و صندلیه راحت و باکلاس ندیده ... با تعجب نشستیمو گفتیم خب حالا چه طوری میخوایم سه ساعت امتحان بدیم. واقعا .. به دختره پشت سریم گفتم اونم بیچاره مثه خودم ندیدبدید بود گفت منم نمدونم والااا ... برگشتم که مشخصات پایین صفحه رو بنویسم به زور روی یکی از این دسته های صندلیا یه دختره بهم از اون ور گفت .. اون میزشو بیار از اون پایین بذار رو اون بنویس .. ییهو با خودم فکر کردم دیدم واقعا جل الخالق این سورپرایز دانشگاه آزاد بودااا ... اونو که نوشتم ولی هر کاری کردم دیدم اینجوری فاز امتحان بهم دست نمیده ! تصمیم گرفتم عزمم و جزم کنم و پاشم برم با مراقب بیچاره یه کنتاکتی به پا کنم ...پاشدم رفتم گفتم آخه یعنی چی این مدلی من  نمیتونم با این میزا اصن دستم رو هواس .. پس واسه چی از ما میپرسن توی اون فرم ثبت نام که چب دستی راست دستی ..دست راستی .. پای چپی .. یا هر کوفت دیگه ای که هستی .. اون بیچاره هم گفت باشه آروم باش بشین سر جات من جاتو برات درس میکنم .. یکم گذشت اومد منو برد توی یه صندلی تکی یعنی توش که نبرد همون بغل دستش دیگه منو ول کرد .. یه صندلیه سفت بدریخت که بلند تر از میز صندلی تکیه بود گذاشت برام گفت بیا حالا خوبه بهتره ... منم که نمیدونستم دیگه دربرابره این همه لطف چی کار کنم کلی تشکر به عمل آوردم و بعدشم امتحان دادم ... البته فقط امتحان ندادما تا آرخش روی اون صندلیه نابود جون هم دادم !!!

این بود قصه ی ما از کونکور پزشکی دانشگاه آزاد اسلامیه ایران ... استقلال آزادی جمهوریه اسلامی ... قصه ی ما به سر رسید کلاغه هم به خونش رسید ... بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود .

 

پی نوشت : دوستان عیز با عرض پوش از رفتار و حرفهای نا متعادل اینجانب :))