مغرورم یا میترسم؟؟؟

میگه خب تو خیلی مغرور بودی ... هر چی براش میگم میگه آآآهااا ببین ببین چی کار کردی... خب گند زدی دیگه ... میگه خب حالا بیاو درستش کن ... میگم مگه میشه ؟؟؟ میگه آره ... خیلی امیدواره از خودمم بیشتر ...میگه من دلم روشنه اگر تو دوباره خراب نکنی و بدونی که چی باید بگی و چی کار کنی... میگم این همه حرف زدم این همه گفتم .. میگه نه تو فقط گند زدی بیشتر ... نمیدونم چی بگم .. انگار نمیتونم ...

چقدر سخته واقعا آدم نتونه با کسی که احساس میکنه تمام وجودشه حرف بزنه ... پس چرا باید انقدر دوسش داشته باشه ... چرا فکر میکنه حاضره براش بمیره اما نمیتونه  اونو مجاب کنه که واقعا دوسش داره ... چرا اینجوری میشه ... چرا آدما انقدر از هم دور میشن یه دفعه ... چرا همه چیز بهم میریزه ... چرا هیچی درست نمیشه .. چرا من هنوزم مغرورم ... چرا اون ترسی که از بیان کردن دوست داشتنم نداشتم حالا به سراغم اومده ...

من میخوام یک بار دیگه شروع کنم اما با همون آدم ... حاضرم صبر کنم تا اون آماده باشه واسه شروع کردن ..  حاضرم هیچی نگم فقط بدونم که میشه دوباره شروع کرد !! کلافه میشم وقتی میبینم زمانی رو از دست دادم ... میخوام یه بار دیگه فرصت داشته باشم ... میخوام یه بار دیگه باشم ..باشه ... یعنی میشه ؟؟؟

 

پی نوشت۱ : کنکور بد نبود ... یعنی من نمیتونم بگم خوب بود یا بد بود .. اما احساس من خوب بود نسبت بهش .. فک نمیکردم اینجوری باشم بدون استرس بودن هیچ ناراحتی ... . بدون خستگی ... من انرژی ام رو شب قبلش گرفتم ... از همونی که فکرشم نمیکردم جوابی بگیرم ازش اما گرفتم .. انقدر انرژی گرفتم که هنوزم دارمش .. انقدر که با اینکه شب کنکور فقط  5 ساعت خوابیده بودم تمام 4 ساعت سر جلسه رو سر حال بودم ..حتی سختیه سوالاتم باعث نشد خسته و ناراحت بشم ... انقدر انرژی داشتم که تا 2 صبح فرداش هم بیدار موندم و هیچیم نشد ... خودمم فکر نمیکردم انقدر تاثیر داشته باشه اما داشت ... دوست داشتن چه کارها که نمیکنه ...

 

پی نوشت ۲: رخسانا و لورا جمعه شب میان ... ۱ ساعت بعد کنکور من هواپیماشون میشینه ... و ۱۵ روز میمونن یعنی یا چند روز قبل یا چند روز بعد از کنکور پزشکیم میرن !!!‌ خوشحالم از اینک بعد از چند سال میان  وناراحتم از اینکه خیلی کم میبینمشون ... و کوفتم میشه مطمئنا!!! ای بابا همچنان باید درس خوند و من دیگه دارم بالا میارم ... خدا صبر بده .