آرزوهای عسل

سر خاک به عسل گفتم بریم شمع روشن کنیم ..اونم قبول کرد ..وقتی داشت شمعا رو روشن میکرد بهش گفتم عسل جونم هر شمعی که روشن میکنی یه آرزو کن تو دلت ... بعد که داشتیم بر میگشتیم بهم گفت :

_ آیدا میدونی چه آرزویی کردم ؟

_ نه چه آرزویی کردی؟!

_ آرزو کردم عمو هرمز و عمو علی و عمو ناصر دوباره برگردن ؟!

_ قربونت برم الهی ... شاید خدا آرزوتو برآورده کرد .( چیز دیگه ایم میتونستم بهش بگم؟)

( عمو هرمز شوهر خالم بود که میشد شوهر عمه ی عسل ... عمو علی داییمه که عموی عسل میشد اگه بود( که با منم تا نه ماهگیم بوده ) عمو ناصرم که بابامه دیگه !)

                                                   

دلم میخواد خالی از هر فکری باشم این چند هفته ی باقی مونده ی سرنوشت ساز رو !