اینروزها همه جوره میگذرم از همه چیز و باز هم کم میاورم ! چقدر خواب آلودم ...چقدر سنگینم ... کابوس هایم مرا رها نمیکنند!!! و فکر میکنم این آخر دیوانگیست ... من خوبم ...باور کنید که خوبم ... اینها همه توهما ت بیچارگی است ! اینها همه افکار مریضیست که همچنان مغزم را از تو متلاشی میکنند و قلبم را دوباره و ده باره میشکنند !!! دیشب خواب دیدم دوباره خوابش را دیدم و امروز آن عکس ها ... همان ها بودند ... گرچه خوب و واضح به یاد نداشتم ... اما میدانستم چیزی را که در خواب دیده ام خواهم دید ... و دیدم و انگار یکی در خواب به من گفت که آنجا برو ... حتما خواهی دید !! من پیشگو نیستم ! هیچ از آینده نمیدانم ... اما انگار هنووز میفهمم که او چه میکند و روز به روز بیشتر میفهمم ! او حتی دیگر مرا نمیبیند اما من او را روز به روز بیشتر میفهمم !!! حتی اگر بخواهم یادش را از خود دور کنم !!! اشک ها هم دیگر کمکی نمیکنند! درست است که دیشب با فکرش خوابیدم ... اما خوابی که دیدم عین واقعیتی بود که امروز دیدم !!! نمیدانم چرا باید اینگونه باشد ! نمیدانم حکمتش در چیست ! اما خوب میدانم که اینها با تاروپود من گره خورده اند !!! و میدانم که تا آخر عمر اینها را با خود این طرف و آن طرف خواهم کشید ... |