پک عمیقی به سیگارش میزنه . توی دود غرق میشه.. تمام افکارشو توی دودای درهم و برهمی که از لای انگشتاش بیرون میاد میبینه حواسش انقدر به دوداس که خاکستر دو سانتی سیگار رو نمیبینه که هر آن ممکنه بیفته ... وقتی به خودش میاد که باد از لای پنجره تمام دودا رو با خودش میبره سیگارو توی جا سیگاریه صورتی شیشه ایش له مکنه و پاکتشو باز میکنه تا یکی دیگه بر داره اما خالیه ! با حرص پرتش میکنه کنار و لیوان یخ زده ی چاییشو بر میداره هر چی چای تلخ یخ مونده سر میکشه ! طعم گس نعنایی سیگار توی دهنش خوشایند به نظر میرسه ... دوباره میفهمه که هنوز چه قدر قاطیه و چه قدر دوس داره قاطی تر باشه !!! میدونی چیه اون دیوونه نشده بلکه از اولشم بوده ! و حالا میخواد بیشتر باشه ... . حالا که یادش میاد چه دیوونه بازیایی درآورده خندش میگیره. میخنده یه خنده ی طولانی به تلخی و یخی چایی که چند دقیقه پیش سر کشیده ...زیر لب میگه چه احمق و باز میخنده ... نمیدونه چه طور اون کابوسا به رویا تبدیل شدن ... نمیدونه چرا حافظ همیشه به میل اون فالش رو میگه و نمیدونه چرا خدا همیشه نشونه هایی رو میده که خوبن ...اما هیچ وقت هیچ خبری نیست ... شاید باید تنبیه بشه ... برای تمام کرده ها و نکرده ها ...برای تمام خواسته ها و نخواسته ها .. شاید باید امیدی باشه چه واقعی چه الکی ! شاید هنوز خیلی زوده و شاید هم خیلی دیر شده ! شاید بای تنبیه بشه ... شاید تا آخر عمر ! |