تعبیر عاشقانه...

آن سال این موقع برف می آمد ... ومن خوشحالم که امسال هنوز نیامده است البته که هوای سرد نوید برفی شدید را میدهد و من باز هم خوشحال نیستم از سفیدی و پاکی ای که خداوند میخواهد برای لحظاتی هر جند سطحی بر زمین بنشاند ! به نظرم مسخره می آید فکر کردن به لحظه ای کوتاه از آن زمان ...همین هم هست که باعث میشود کمتر یاد اوری کنم خاطرات سرد را !

چند روز پیش خانه ی پدر بزرگ مادری: عسل مرا به اتاق کشانده است و تند تند در گوش من حرفهایی از دارا میزند .... او دختر دایی من است و نزدیک 6 سال سن دارد و دارا یکی از پسر های مهد کودکشان است .. مامان که وارد اتاق میشود عسل حرفش را قطع میکند و مامان با کنجکاویه زیرکانه ای از عسل میپرسد که در جه مورد صحبت میکرده ... عسل هم با حاضر جوابیه تمام با لبخند شیطنت آمیزی که بر لب دارد جواب عمه اش را میدهد : ( هیچی آیدا عاشق شده داره از عشقش میگه واسه من ) ... وقتی مامان بیرون میرود رو به او میگویم: (آخه پدر سوخته تو میدونی عشق چیه؟) پشت چشمی نازک میکند: ( خب معلومه ... عشق یعنی این که تو صدای قلب اون یکی رو یعنی عشقتو بشنوی و اونم صدای قلب تو رو بشنوه !!!) و بعد صدای ضربان قلب را در می آورد ! چقدر این بچه شیرین است ... بغلش میکنم و غرق در بوسه اش میکنم و با خود می اندیشم تعبیر من از عشق چیست ؟ و تا هنوز به نتیجه ای نرسیده ام ... .