مرحم بذار با حرفات رو زخم عمیقم ...

عشق عشق عشق ... عشق دروغین عشق بی پایه ... عاشقی که دوست دارد اما نمیتواند که  بماند  ... عاشقی که باید برود تا برسد ... عشق چیزی نیست جز درماندگی جز ناباوری ... جز عشق ... بلی عشق چیزی نیست جز عشق ... و این بی راهه ها به کجا میروند خدا میداند ...  وقتی چشمانش عشق را میبیند وقتی دستانش لمس میکند وقتی حسش را نوازش میکند ! عشق را صدا میزند و هیچ نمیبیند ... یک لحظه کافیست برای پوچ شدن ... برای از دست دادن هر چه بودنی و نبودنیست ... یک لحظه کافیست برای رسیدن به هیچ ... برای فنا ... برای چیزی که میخواهم بنویسمش یا بگویمش اما گفتنی نیست !!!! برای چیزی که در زبان نمیگنجد ... برای واژه های احساس که برای من و ما نیست ... آنقدر میدانم که عشق آن چیزی نیست که ما میابیم و سرخوش میشویم که داریمش و وقتی نداریم میمیریم ... نابودیمان و درماندگی تا ابد برای عشق نیست ... عشق های دروغین ... عشق های لحظه ای ... عشق های ناباورانه عشق نیستند ... آیا تو میدانی چیست که اینگونه مرا عذاب میدهد ؟؟؟ این هماان چیزیست که تو نمیدانی و هیچکس نمیداند و گاهی اوقات خود نیز از یاد میبرم چیزی که باید باشد را ... میدانم دیوانگی را نمیتوان شمرد ... نمیتوان نبود ... میدانم دیوانگی برای کسانیست که میدانند ... میدانم دیوانگی عمق عشق است ... و جنون سرحد مرگ و اینها را وقتی با هم می آمیزیم فنا را میابیم .... و اینها همه از دیوانگیست ...و اینهااااا ... همه از دیوانگیست !!!