این روزها...

برخلاف چیزی که فکر میکردم تنها نماندم ... آزاده هیچ وقت نمیگذارد من تنها بمانم ... به جز اینکه دختر خاله ی خوبیست دوست خوبی هم هست ... از ثانیه های بودن با او بیشترین استفاده را میکنم ... چون میدانم که روزی میرسد که دیگر نمیتوانیم تا این حد کنار هم باشیم و لذت ببریم از ثانیه های با هم بودن ..نمیدانم خاله چه میگوید که میگویم آزی 5 سال از من بزرگتر است !(همیشه خودم هم این را با تعجب میگویم ..) و خاله هم با تعجب میخندد !! این دو روز به من خوش گذشت ... عذاداری بلد نیستم در این ایام ... ولی لذت میبرم از دیدن این علامت های زیبا و صدای طبل ها که دل هر کسی را میلرزاند و هارمونی ایی که زدن ضربات زنجیر زن ها با صدای طبل ها دارد و آن مردم شمع به دست و آن شام غریبان ها ... و خاطراتی از آن دوران خاک گرفته که در این دو روز چیزهایی از آنها میابم ... اما انگار هر چه بزرگتر میشویم این حسها هم کم رنگ تر میشود و همراه خاطرات زیر هزاران خروار خاک میماند ... و ما فقط دلمان تنگ میشود ...

بعضی وقتها کسانی را دوست میداری و نمیدانی که ارزش دوست داشتن تو را ندارند ... اما وقتی میفهمی انقدر ناراحت میشوی که نابودشان میکنی ... ممکن است ضررش به جز تو و او به اطرافیان هم برسد ! اما به هر قیمتی شده این کار را میکنی ...شاید هم از همان لحظاتی باشد که نمیدانی چه کار میکنی ... (با خودم بودم زیاد جدی نگیرید ...)