دریا میخواهم ...

*چای لیپتون را در لیوان آب جوش میگذارم ...و دلم میخواهد آنقدر آنجا بماند تا چایی ام  رنگ قیر شود ...دلم بدجور سیگار میخواهد ... دریا هم میخواهد .. دریای دیوانه ی شمال را !! اگر بشود بد نیست دو سه روزی از عید را در ویلای پدر بزرگ عزیز بگذرانیم ... با اینکه خیلی راحت نیستم آنجا... اما می ارزد به بودن کنار دریا ...

*فکر میکنم دیگر نباید حرف بزنم ... وقتی حرف میزنم یک دفعه با بی روحیه کاملی یا با تندی بدجوری دهانم را میبندد ... نمیدانم شاید او هم دیگر حوصله ندارد ... در دل با نفرتی که یک لحظه وجودم را میگیرد میگویم یک روز میروم و تو میمانی و حوض ات !!! نمدانم چرا با من دشمنی میکند !! دشمنی نمیکند ! دوستم دارد ... نمیتواند نداشته باشد اما حوصله ندارد !! اما گناه من چیست ؟؟ گناه من که یک عمر عادتم داده که هر چه میخواهم با او بگویم ... میدانم دور شده ایم از هم ... میدانم که یک روز چیزی از آن دخترک که گوشش را به دردو دلهایش میسپرد هیچ باقی نمیماند !!! میدانم روزی از هم جدا میشویم ... نمیدانم چرا انقدر بد تا میکند !!! نمیدانم ...

* یه روزی گله کردم من از عالم مستی ... تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی

من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید ...تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید

دلم میخواست فردا میرفتم امامزاده ... حس میکردم پیش بابا هستم ... اما میدانی ؟ من میدانم نمیشود !!! مامان میگوید اگر ماشین داشتم میرفتیم !! (مامان همیشه فقط این را میگوید ... میتواند بگیرد الان اما نمیدانم چرا این کار را نمیکند !!! ) اما فردا باز هم تنها میمانم !!! خودم و خانه ... میروند خانه ی پدربزرگ ... اما من دوست دارم بروم با دسته ها بیرون همان کاری که با بابا میکردم ... همین جا زیاد هست ... بابا هیچ ووقت اینجا ا ما نبوده ... این خونه جدید تر از این حرفهاست !!! اما محله محله ایست تقریبا قدیمی ... از این برنامه ها زیاد دارد ... اما من آخرش هم همینجا مینشینم و ... !!!