اینجا وطن من نیست ...

حالم بهم میخورد از این جماعت چاپلوس پاچه خوار که مثلا از فرهنگیان سرزمینی متمدن و اسلامی اند !!! هشتاد هزار تومان برای خرید یک سبد گل و فرستادن آن در خانه ی مدیرشان که از زیارت خانه ی خدا بازگشته است و هزاران بار با زبان و بی زبان بهشان حالی کرده که هیچ چیز نمیخواهم .... گلی که دو روز دیگر پژمرده میشود !!! اینها یا نمیفهمند یا خودشان را به نفهمی میزنند !! واقعا چه لزومی دارد یک همچین کاری کرد وقتی که میدانیم هر شب هزاران بچه در این شهر سر گرسنه بر زمین میگذارند ... واقعا چرا ؟؟؟

میگویند در این بی گازی و سرما در ساری نان شیرمال دانه ای 3 هزار تومان شده بوده است !!! این هم باز از ایرانیهای با معرفت ... این هم باز از دوستی و مهربانی یک ایرانیی ... این هم برای کسانی که عاشق وطنند و مردم دلسوز و مهربانش !!!

هر چه فکر میکنم از چهار فصل و آفتابش که بگذریم دیگر هیچ چیز ندارد ..جز دروغ و نیرنگ و یک مشت انسان از خدا بی خبر که نمیدانند چه گندی میزنند بر این مملکت وییران شده !!!

من میدانم ماندنی نیستم .. میروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمیکنم ... میدانم دل تنگ میشوم برای خانواده ام .. برای خانه ام .. برای کسانی که دوستشان دارم ... اما هیچ گاه نخواهم گفت :" آه وطن دلم برایش تنگ شده است !!!" هیچگاه نخواهم گفت ...