زمستان

اولین روزهای زمستان را پشت سر میگذارم .هنوز از برف خبری نیست ... فقط سرد است . انگار من هم دوباره آماده میشوم برای یخ زدن ... وقتی برف ببارد من دیگر کاملا یخ بسته ام ... یاد آن روزها مرا رها نمیکند ...یاد آن گریه ها ..آن چشم های پف کرده ی بی روح و آن خودکشی های روزانه  مرا رها نمیکند! اما فقط یادشان باقی مانده است و حسی که رو به سردی میگراید ... خدای من این چه بود که مرا اینگونه در بند خود گرفتار کرد ... عشق یا هر چیز دیگری که نامش را بگذاریم مرا نابود کرد ... و آن زمستان بددترین روزهای عمرم بود که سپری شدند و رفتند و گذشتند و من ماندم و خاطراتی با خودم !! وتنها خودم ... . هنوز به یاد میاورم آن روزهای برفی را و آن اشک های یخ زده را و آن غم سنگین جدایی را ! و عشق از کف رفته ای را که از اول هم برای من نبود ! میترسم از خودم از او و از هرکسی که بخواهد دوست داشتن را به یادم بیاورد و می اندیشم که چگونه شیرین ترین لحظات زندگیمان را از دست مییدهیم و بعد به سوگ جدایی از آنها تا اخر عمر تنهایی را به جان میخریم !