آب و خون ..

آخ آخ که امروز به یکی از بدترین شکنجه های ممکن پی بردم .. فک کن که به زور بهت بگن انقدر آب بخور تا مثانه ات پر شه طوری که فک کنی داری میترکی .. بعد تو هم مجبور باشی که بگی چشم ... اونوقت دستشویی هم بغل دستته اما حتی اجازه نداری بهش نگاه کنی چه برسه بخوای پاتو بذاری توش !  

رفته بودم سونوگرافی واسه ی یه سری اختلالات هورمونی که به وجود اومده و چند ماهیه که پدر مارو در آورده ... خانومه منشی بهم گفت بشین اینجا و تا میتونی آب بخور ... منم گفتم چشم و یه ۵ لیوان آبی خوردم .. نوبتم که شد گفت الان فک میکنی مثانه ات پر شده ؟‌( منم که همیشه این فکر رو میکنم ..چمیدونستم حدش دیگه چه قدر باید باشه ) گفتم : بعلههههههههه ... خیلی هم زیاد .. اونم منو راهنمایی کرد به اتاق سونو .. مام خوابیدیم روی تخت و دکتر که دستگاهو گذاشت گفت دخترم مثانه ات خالیه پاشو برو بازم آب بخور .. بنده هم دست از پا درازتر با نیش باز برگشتم پیش مامان جان خوشحال که فک کرد تموم شده کارم و گفتم هنوز باید آب بخورم ..دوباهر یه ۳ تا لیوان آبی خوردیم و یکم راه رفتیمو دوباره خانوم منشی پرسید و منم با نیش باز گفتم خیالتون راحت مطمئن باشین و دوباره رفتم توی اتاق ... و دوباره دکتر گفت دخترم کافی نیست پاشو خودتو جمع کن و تا احساس نکردی که داری میترکی اینجا نیا ... وای یعنی انگار دنیا روی سر من خراب شد (چشمک) دوباره باید آب میخوردم .. دوباره با نیش باز برگشتم و ایندفعه به غیر از منشی تمام حضار محترم به ما میخندیدند. آخ چشمتون روز بد نبینه دوباره یه ۲ تا لیوان آب خوردیمو انقدم اونجا یخ بود که داشتیم منجمد میشدیم (منظورم منو ابای توی شکممه !!!) منشیم که دید انگار من گذاشتمشون سر کار گفت من خودم بهت میگم کی بری .. و انقدر منو نگه داشت که وقتی رفتم توی اتاق دکی دستیارش با نیش باز گفت چرا این شکلی شدی دستشویت داره میریزه ؟؟؟‌ خلاصه دکتر جون دقیقمون تونست کاملا درون مارو رویت کنه و به ما گفت که دچار یک سندرمی شدیم که یکمی فکر میکنم شبیه سندرم داوون یا همون تریزومی ۲۱ بود !!‌ البته گفت آخرین تشخیص رو واگذار میکنه به دکتر خودمون و گفتت که خیلی هم نگران نباشیم چون خوب میشویم .. ( ورزشمان را هم به شدت گوشزد کرد که ادامه بدهیم که بهترین درمان به حساب می آید )‌!!!‌ 

 

حرف های دیگری هم داریم ..اما مامان جان نمیگذارند خیلی با فراق بال سخن بگوییم زیرا داریم بار سفر به منزل پدربزرگ جان میبندیم و قرار است ۵ دقیقه ی دیگر حرکت کنیم و بنده همچنان با حوله این وسط نشسته ام و برای خودم خاطرات روزمره مینویسمم .. فعلا میرویم .. 

 

پ.ن : راستی آزمایش خون هم دادیم که چه دل انگیز بود کله ی سحری یک گالن هم خون از بدنمان بیرون کشیدند ... چه خونی بود ... به به :))  

 

خداحافظ ..