منم آن دیو دو سر که رنجشت کار من است !!!

داریم با هم بحث میکنیم .. نمیدونم چرا وسط بحث کشیده میشه به دکتر میثاق !! میگم تو راست میگی تو که خدایی همه چیزو میدونی حرفایی که اون میگه اصن به دردت نمیخوره چون قبلا میدونستی و به کار میگرفتی ...میگه آره معلومه که میدونستم اون دکتر بیچاره هم میترسید بهت حرفی بزنه میترسید بپری بهش اونم بشوری بذاری کنار !! خشک میشم ... آب میشم .. صدای چرق چرق شکستن قلبم رو توی گوشهام میشنم .. همینجوری ماتم میبره و دو قطره اشک از گوشه ی چشمم میاد ! به یاد میارم که دکتر همیشه میگفت تو خیلی آرومی .. من باتعجب نگاش میکردم .. میگفتم نه دکتر اینجوریام که فک میکنی نیست و وقتی که براش تعریف میکردم باورش نمیشد ..میگفت آرامش توی صورتت هست که هیچ احدی نمیتونه تشخیص بده تو بتونی عصبی هم باشییا توی دلت چی میگذره  !!!‌ (برای من سنگینه که مادرم یه همچین حرفی رو بهم بزنه ! یا بهم بگه که من جرات ندارم با تو حرف بزنم چون میدونم حتما آخرش دعواس ... خیلی دلم میخواد بدونم تا حالا با خودش گفته خب من چی میگم که صدای این دیو دو سر در میاد ؟؟!!)  

 

روی تختش دراز کشیدم بهم میگه اون به من خیلی چیزا یاد داد ازش متشکرم .. خیلی حسهام رو تغیر داد ... نه با لحن مهربونی بلکه خیلی جدی میگم چه تغییری ؟ چی شدی ؟ میگه حالا دیگه یه چیزی شدم ! هیچی نمیگم اما از درون وا میرم .. اما همونجوری جدی میمونم !!‌ حرف عوض میشه ..دوباره میگم خب چه تغییراتی ؟؟‌(نمیخوام فضولی کنم اما دوست دارم از روحیات صمیمی ترین دوستم با خبر باشم .. همینجور که اون تا الان بوده ! ) میگه هیچی بیخیال .. حالا یه تغییراتی بوده دیگه ... دوباره سنگ رو یخ میشم .. با خودم میگم خدایا من کجام ؟ کی ام ؟ اینی رو بروی منه کیه ؟ همونه که تمام احساساتمو تمام دلمو گذاشتم کف دستمو براش گفتم ... همونه ؟؟؟ همونه که چه شب هایی حرف زدم و حرف زدمو حرف زدم براش .. همونه که اگه تو زندگی چیزی فهمیدم ..اگه درسی گرفتم اول واسه اون گفتم تا شاید برای اونم مفید باشه ؟؟  یک بار دیگه امتحان میکنم ..به جون میخرم دوباره سنگ رو یخ شدن رو اما میپرسم شاید دوستم برگرده به همون سالها ... اما برنمیگرده بلکه با جوابش بدجوری غافل گیرم میکنه .. میگه نمیگم ..نمیگم چون تو منو مسخره میکنی .. شاید برات مهم نباشه و منو مسخره کنی همین طور که الان داری مسخره میکنی ... تمام بدنم سست میشه .. انگار گلوم مینبده ..میخوام حرفی بزنم اما نمیتونم ... دهنم باز نمیشه ! توی دلم ازش تشکر میکنم که بعد از ده سال چه قشنگ منو شناخته !!‌  

توی دلم میگم آیدا بیخیال تو خیلی وقته که از کسی توقعی نداری !!‌ 

 

پ .ن ۱) شنبه تولدمه !‌ ۱۰ مرداد ... ۲۰ سال تموم شد و انگار همین دیروز بود ... برای خودم یک کتاب کوچیک از داستان های عرفان کادو خریدم .. یک کتاب سفید و سبز .. (در سینه ات نهنگی میتپد !)  

 

پ.ن ۲) میخواستم برم درباره ی الی . دو هفته اس که میخوام برم .دو سه روزه نظرم به کلی برگشته وقتی شنیدم که غم داره ...دیشب تصمیم گرفتم امروز برم خروس جنگی .. خندیدم ... خندیدم .. خندیدم ... حتی الکی هم خندیدم ... رضا عطاران رو خیلی دوست میدارم ...  

 

پ.ن۳) تنها نیستم اما خیلی تنهام ... باز خوبه خدا رو پیدا کردم و حسش میکنم ... شاید تصمیم گرفتم تا آخرش با اون باشم ...  

 

پ.ن ۴) چه حسیه ها وقتی بدونی توی دلت چیه .. چه قدر مهربونیه .. چه قدر لطافته ... بعد اطرافیانت یه جوری بهت حالی کن که تو یه دیو دو سری از نظرشون ... چه قشنگه این حس ... (دعا میکنم هیچ وقت بهش نرسین چون میخوام این حس قشنگو فقط واسه خودم نگه دارم !) اونوقت چرا اصرار دارن که بگن ما خیلی خیلی هم تو رو میفهمیم ... اگر بگن نمیفهمیم من ناراحت نمیشم ... چون عادت کردم به اینکه از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم ...  

 

پ.ن ۵) فروغ داره منو با این کتاب به یه جاهایی میبره ... دیشب شعری گفتم که خودم هم باورم نمیشد ... برای مامان که خوندمش میگه قشنگه اما غم داره ... خب مادر من اگه غم نباشه شعر از کجا بیاد ؟ نمیخوام شعرام مثه این بندتنبونیای جلال همتی باشه که !!!‌ 

 شادی یعنی چی ؟؟؟ دو ساعت خندیدن به عنوان شاد بودن روح منو ارضا نمیکنه ... من آرامش میخوام خدا ... میودنم که باید صبر کرد ..میدونم .. باشه میدونم .. چشم !!‌