توبه ...

یه ترم دانشگاه گذشت به همین راحتی .. به همین مسخرگی ... خوش گذشت .. اما بیهوده بود .. وقتی بود که تلف شد توی این راه ... زمانی بود که گذشت .. اما خب من یکم علاقه مند شدم و مطمئن شدم که علاقه مندتر هم خواهم شد ... به جایی میرسم با این رشته که سر و کارم همش با گل و گیاهه ..با طبیعت خدا .. و من عاقشم .. عاشق شگفتی های خداوندی ... میدونم عاشق رشته ام نبودم ..اما با گذشت زمان دوستش خواهم داشت و این دوست داشتن خیلی ارزشمندتر و آگاهانه تر خواهد بود .. و شاید کمی منطقی (با اینکه با من جور در نمیاید که منطقی باشم اما خب میفهمم که لازم است !)‌ 

 

احساس میکنم بزرگ شدن  رو و پخته شدن رو ... و سوختن رو ... نگاهم رو که به گذشته میندازم .. اشتباهاتم خیلی زیادن ... مهم نیست که اونا اشتباه بودن (گرچه مهمه ..گرچه تاثیراتش هنوز هم ادامه داره ..)  اما حداقل فهمیدم که بیشتر از این نباید خرابش کنم ... بلکه روزی بشه به آبادشدنش فکر کرد ... من بزرگ شدم .. من دارم میفهمم ... ذهن مطلقم رو کنار گذاشتم ... حالا میفهمم که هر چیزی امکان داره ... من متشکرم از عشق .. از کسی که عاشقش شدم و از خدا .. اونا همه با هم به من یاد دادن که صبور باشم .. من متشکرم از زندگی که به من یاد میده اگر چه چیزهایی رو میگیره و چیزهایی هم میده که شاید خیلی خوشایند نباشن اما اون به من یاد میده ... من متشکرم از زمان ... زمان به من فهموند که ارزش هر چیز و هر کس چه قدره ... من از دل شیشه ایی و شکسته ام متشکرم که با تمام تلنگرایی که بهش میخوره باز هم ایستادگی میکنه و باز هم امیدواره ... من انگار تازه دارم میبینم ..  

میخوام به خدا نزدیکتر شم .. اینجوری خدا با منه اما من پشتم بهشه و اون دستش به پشت من که نیفتم .. از بس مهربونه ... میخوام جلوش بایستم و سجده کنم ... میخوام شکر کنم ... همیشه ناراضی بده ... اگر اومدم به این دنیا حتما حکمتی بوده .. همیشه طلبکار بده ... میخوام یکم سر به زیر بشم .. آروم بشم ... گستاخی بسه .. سرکشی بسه .. میخوام توبه کنم ... از همه ی این زندگی بیست ساله میخوام توبه کنم ..از همه ناشکریام ... میخوام روز تولدم رو دوست داشته باشم .. درسته از وقتی اون نیست دوستش ندارم ..اما میخوام دویاره دوست داشته باشم ..میخوام شکر گذار باشم ... میخوام از خدا بخوام ..بهش التماس کنم که اون خوشبخت باشه و قسم بخورم که این کافیه برای من .. کافیه که من بدونم اون آرومه و خوشبخته ... اونوقت منم دیگه خیلی آرومم ...  

میدونم غرور داشتم میدونم بر خلاف چیزی که فکر میکردم هیچ وقت غرورم و زیرپا نذاشتم ... از خدا میخوام که همه چیز رو به دست بگیره .. رها میکنم خودمو و میسپارم دست خودش تا هر کاری رو که میدونه و باید انجام بده .. اگر من ایمان دارم ... اگر من مومنم به وجوش پس باید به حکمتش راضی باشم و اگر این چنین نبودم کافرم ... من یک عمر کفر گفتم و کافر بودم .. میخوام ایمان بیاورم ... ایمان به خدایی که میدونم میدونم چه قدر دوستم داشته ... من میفهمم دوست داشتن یعنی چی .. مگر غیر از اینه که من جزئی از روح اونم ؟؟ مگر غیر از اینه که اون حس  دوست داشتن رو در من دمیده .. من میدونم چه قدر سخته دوست داشتن کسی که دوستت نداره ... من میدونم چه قدر سخته که نتونی ازش دل بکنی و بخوای حمایتش کنی چون فکر کنی که میتونی و من الان میدونم خدا چه میکشه وقتی بنده اش رو انقدر دوست داره و بنده اش بهش کم محلی میکنه و پشت بهش زندگیشو سر میکنه ... من میفهممش .. و حالا که میفهممش میخوام تمرین کنم تا بتونم خیلی دوستش داشته باشم ... خدایا میخوام خیلی بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ... خدایا میخوام دلم به دلت وصل شه ...