من هستم ...

خوابشو دیدم .. خواب دیدم با هم توی خیابون قدم میزنیم .. کنارم راه میرفت و لبخند میزد .. آروم بود مثل همیشه .. باهام کلی حرف زد .. بهم یه مقدار پول داد .. یه مقدار دیگه هم بهم نشون دادو گفت اینا رو باید بدم به محمد ..من خوشحال بودم ..انگار رو ابرا راه میرفتم .. انگار خواب نبودم .. بعد از هفت سال خیلی حس خوبی بود را رفتن کنار بابا ...سبک شدم ..خالی شدم .. پرواز کردم ...  

شاید اومده بود تا امیدی باشه میون این کابوس های لعنتی شبانه ی من ... شاید میخواست بگه که من مواظب تو و محمد هستم .. میخواست بگه که دخترم من هنوز هم هستم ...