هفت سال گذشت ...

هفت سال گذشت ..  

هفت سال با تمام بدی ها و دلتنگی هایش .. 

با تمام خالی بودن هایش ... 

زشت بودن هایش ... 

ومن هنوز همه را به خوبی به یاد دارم  !  

تمام آن روزهای طاقت فرسا را ..  

آن درد ها را ..  

سخت گذشت .. اما فراموش شد !‌   

زمان بی رحمانه همه چیز را از ذهن ها میشوید ..  

زمان بی رحمانه نابود میکند ... 

سخت است درد بی پدری .. درد است سختی های روزگارمان ...  

آن روزها را که به یاد می آورم ... آن چند روز آخر را ..  

آن شب کذایی ..آن بی رحمی روزگار .. 

آن بلای آسمانی که فرشته ها آوردند و فرشته ی ما را بردند ..   

همه را به یاد میاورم ..  

آن دختر بچه ی ۱۳ ساله را .. آن پسر کوچک ۹ ساله .. آن صورت گرد و سفید  

آن چشمان درشت مشکی ... حالی که داشت و از آن تیله های مشکی هویدا بود !  

آن مادر آرام ..آن همسر مهربان که با متانت اشکهایش را پاک میکرد ...  

گل های تقدیمی شب قبل .. چه غوغایی بود ... چه کسی فکرش را میکرد ؟ 

مادری که بر سر خود میکوبید از جدایی دردانه پسرش ..  

خواهری که تنها تر شد .. 

پدری که شکست .. 

همسری که دیگر باید تمام بار زندگی را به تنهایی به دوش میکشد .. 

همسری که عشقش را از دست داده بود .. 

پسر بچه ایی که گریه نکرد .. آنقدر گریه نکرد که بیمار شد !  

دختری که عشق بابا بود .. آیتش بود ... دخترش بود .. مادرش بود ..  

دختری که دیگر بابا را نمیدید .. دختری که باور نمیکرد .. 

دختری که زیر طابوت بابا را گرفت .. دختری که خاک ریخت بر سرش و بر سر بابا ... 

دختری که مرد .. دختری که پناهش رفت ... عشقش رفت ... زندگی اش رفت ..  

دختری که دستان نوازشگر بابا را گم کرد .. و جای خالیش را به جای خود بر دل نشاند ..  

دختری که غرق شد در نبودن بابا .. در آرزوی یک بار دیگر لمس دستانش ..  

هفت سال گذشت ... به سادگیه آوردن تمامشان روی ورق پاره های زندگی ..  

به سادگی نوشتن چند خط خاطره ..  

به سادگی رفتن بر سر مزاری که میدانی جسم پدرت زیر ان سنگ سیاه دردآلود خواب است !

هفت سال زندگی به همین سادگی گذشت .. سادگی نفرت باری که روزگار تو را محکوم به آن کرد !‌