من به غم محتاجم ...

غم اون روزامو میخوام نه کلافگی این روزا ... غمی که آروومم کنه نه این کلافگی و بیچارگی !  میدونم دوباره قاطی کردم ! خوشیام همه زود گذر و بیخودن!‌ ازشون متنفرم !‌ دلم میوخاد به اندازه ی تمام عمرم تنها باشم ... خودمو که گم میکنم برای پیدا کردن دوبارش باید به هر درو دیواری بزنم !‌ خسته میشم !‌ داغون میشم !‌ تموم میشم !  

 

قبلنا چه قدر مهربون بودم ..چه قدر دلسوز بودم ! حالا دلم مثه سنگ شده ! یه آدم بی روح .. صورتم هنوز مهربونه و آروم هیچکس نمیتونه بفهمه ...  عصبانی ام ..خیلی عصبانی ام .. انگار یه کینه ایی ..نفرتی یا یه چیزی تو همین مایه ها رو از کسی تو دلم با خودم اینور اونور میبرم .. اما دقیقا نمیدونم اون شخص کیه ؟؟! حتی شاید خودم باشم !  شاید خدا باشه ... شاید هم یک نفر نباشه !! 

 

مثه پرنده ایی میمونم که پراشو نچیدن و انداختنش توی قفس و اون برای رهایی انقدر خودشو به درو دیوار میکوبه تا زخمی و خونی میفته یه گوشه !‌ کاش آخرش پرندهه بمیره .. من این جسم خاکی رو نمیخوام ... کاش خدا کاری میکرد !‌