خسته ام ...

 

گریه ام گرفته ، تو تمام این سال ها چه کار کردم ؟ آیا کاری رو که باید انجام میدادم انجام دادم ؟ آیا چیزی که میخواستم شد ؟ اصن اون به من فکر کرد ؟ من که ادعای دوست داشتنم بود چی کار کردم ؟ فقط فکر کردم ! زمانی که نباید تنها میموند تنهاش گذاشتم بعد نشستم اینجا گریه کردم ! حالا چی ؟ چالا چی مونده از من ؟ از دلم ؟از روحم؟ از احساسم ؟ کم اوردم ! شکست خوردم ! شکستم ... احساس کمبود محبت میکنم ! جای خالیه چیزی حس میشه ! اما با هیچ محبت دیگه ای جبران نمیشه !!! هی میگم نه اینجا نمینویسم از این حس ها ! اما الان دارم منفجر میشم ! درد دارم ! یه درد بزرگ ! اشک میریزم ! اما خیلی وقته که صدای هق هق گریه هامو حتی خودم هم نمیشنوم ! دلم روزی سه بار میشکنه و روزی سه بار میگم خدایا به خودت میسپارم هرچی که صلاحه همون کاررو بکن !

خدایا من خسته ام ! نمیشه چند ماه بخوابم و بیدار نشم ؟؟؟