روز و شب دنبال یه راه چارم که بازم پامو تو قلبت بذارم ...

دیروز کلی بهمون خوش گذشت ... فهمیدم که خیلی عوض شدم .. (اشتباه نکنین از لحاظ روحی و احساسی هیچ فرقی نکردم !) منظورم کاملا تغییرات جسمانیه .. دیروز با آزی و آتی و ماهی و محمد و بقیه رفتیم باغ مستوفی (یه باغی که قبلا بیشتر شبیه باغ بود حالا یکم پارک شده توی ده ونک ).. جای باحالیه ..یه زمانی که خونمون اونجا بود زیاد میرفتیم اونجا دیروزم رفتیم به هوای برف بازی امانمدونم چرا همه برفا اب شده بودن .. ما هم گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم رفتیم توپ خریدیم وسطی و والیبالو فوتبال بازی کردیم .. فوتبالش که یعنی دیگه آخرش بود ..پسرا میخواستن ما دخترا رو خفه کنن .. از بس مونگل بازی در آوردیم دیگه کر کر خنده بودیم ماهی میگفت بچه ها بیاین بشینیم اینا بازی کنن ببینیمشون بخندیم یه کم .. ککلی گذاشتنمون سر کار ..منم که به شخصه همش دنبال توپ میدوییدم ولی نمیتونستم بگیرمش یعنی انقدر سرعتم زیاد بودد که به توپم میرسیدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و واستم :)) برای اولین بار درک کردم فوتبالم بازیه جالبیه و فقط این نیست که چند نفر دنبال توپ بدوئن ..باید انقدر تمرکز داشته باشن که ببینن توپ کجاس واسه گرفتنش .. خولاصه فهمیدم بابا همچینم الکی نیست :))

میدونین از چی بسیار بسیار خوشحالم ؟ از اینکه نزدیک دو ساعت بازیای مختلف کردیم و من کلی دوییدم و تحرک داشتم اما خیلی کم عرق کردم و اصلا نفسم نگرفت و به نفس نفس نیوفتادم و میتونستم دو ساعت دیگه هم بازی کنم .. بدشم بدنم اصن کوفتگی پیدا نکرد .. (اینجا بود که فهمیدم چه قدر تغییر کردم ) خیلی خوب بود .. عالی بود .. من که حااضرم هر هفته بریم اینجوری کلی بازی کنیم .. .. واقعا ببین چه کرده این ورزشه .. فک کردین من قبلا هم اینجوری بودم ؟؟ انقد تنبل بودم که اگه بچه هاا دور هم بودن میخواستن بازی کنن منو باید به زور و بدبختی بلند میکردن ..

صبح انقده دلم میخواست بخوابم اما به خودم گفتم پاشو آدم باش برو ورزشتو بکن بچه .. خوب شدد که رفتم .. :)

خوشحالم ...

من خیلی خیلی خیلی باهاش تلپاتی دارم .. یعنی اونم میفهمه منو ؟؟؟