باید بروم بنشینم و فکر کنم ... اما دیگر چه چیزی برای فکر کردن مانده است ... شاید باید بروم بنشینم و بی مقدمه حرف بزنم ... شاید هم باز باید سکوت کنم ... چقدر کم میاورم وقتی سکوت را ترجیح میدهم ... این روز ها همه درگیرند انگار !! یک خود درگیریه انکار ناپذیر که گریبان همه را گرفته و ول نمیکند ... محمد جدیدا شعر میگوید ... بد نمیگوید ... نسبت به آن محمد مغرور و بی استعدادی که در این چیزها میدانم بد نمیگویند ... تازه فهمیدم که انگار این بچه هم با احساس است ...وقتی شعرهایش را خواندم گفتم .: فقط خواهش میکنم حالا عاشق نشو ... بگذار ای ن دوران بگذرد ...درس بخوان ...بعد عاشق شو ... هر چقدر که دوست داشتی عاشق شو ... اما مگر به این حرف های ننه بزرگیه من است که او کی عاشق شود !!! من هم وقتی همسن او بودم آنقدر مغرور بودم که کسی فکرش را هم نمیکرد اینگونه سقوط کنم !!! همیشه در هر کاری از هر کسی انتظار دارند جز من ... همه همینطورند ... نمیدانم چرا انقدر بزرگ و استوار جلوه داده شده ام که هیجکس هم فکرش را نمیکند !! میدانم درون و بیرونم یکی نیست ... میدانم آن غرور و آرامشی که درونم را پر میکند حتی نصف آن چیزی هم نیست که درون صورتم موج میزند ... همیشه به یک جا ختم میشود ... به من ... به خودم ... به دختری که هنوز برای خودم هم ناشناس است !!!
پی نوشت :خواب بابا رو دیدم ! مثه همیشه آروم بود ولبخند میزد ... یه جوری انگار تو خواب میخواست بگه که من اگر پیشتون نیستم چون همش ماموریتم ! همه روان نویسامو با ترانسپرانتامو (همون ماژیک رنگیا دیگه من میگم ترانسپرانت ... بعضیا یه چیز دیگه میگن !!) دادم بهش ... میگن خوب نیست چیزی به مرده بدی ... ولی من همه ی اونا رو دادم ... فک کنم چند تا آلبوم عکس هم با خودش برد ... آخه داشت دوباره میرفت ماموریت !!! |