دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

میسوزونه گاهی قلبو طعم تلخ بعضی حرفا ..

تحمل میکنم بی تو به هر سختی  

به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی   

 

برای چند لحظه خوشحال میشم .. خیلی خوشحال .. انقدر که قانع شدم حتی به نشونه های کوچیک زندگی .. دوست دارم که فکر کنم خوبن .. همشون خوبن .. نمیخوام هیچکس هیچ لغزشی درونم به وجود بیاره ... با خوشحالی با تعجب با حیرت زنگ میزنم به ... (به یه دوست ..یه دوست خیلی نزدیک  !) صدام میلرزه .. قلبم میلرزه .. براش تعریف میکنم که چی دیدم .. خوشحالمممم ..از ته دل .. با تمام وجود خوشحالم ... اونم تعجب میکنه اما به جای اینکه به خوشحالیم دامن بزنه ..با تو تا کلمه منو بهم میریزه .. انگار اون اتفاق خوشایند رو به لجن میکشه ... هنوز نمیدونه قداست این موضوع انقدر برای من زیاده که حاضر نیستم هیچ مدله خرابش کنم ... بغض میکنم ..نمیتونم باهاش حرف بزنم .. بهش میگم عذرخواهی میکنم و خداحافظ ..گ.شی و میذارم .. اشکای شورم سرازیر میشن .. من به بودن با این اشکها عادت کردم .. من به گریه های شبونه و چشمهای پف آلودی که هر روز صبح توی آینه بهم صبح بخیر میگن عادت کردم .. من به تمام احساسات گم کردم عادت کردم و تمام حس هایی که گم میشن و به خالی شدن عادت کردم .. اما کاش بضی ها میفهمیدن با یه حرف کوچیک و مخرب این تن شکسته رو داغون تر از اینی که شده نکنن ... نذاشت حتی برای ثانیه ایی لذت ببرم ... برای ثانیه ایی توی چند کلمه حرف غرق شم .. نذاشت .. همه رو گرفت ... کاری کرد که تمام منطقای دنیا از مغزم سرازسر شه توی دلم .. حالا اما نیست که به مغزم بگه دست نگهدار ..جای منطق توی دل نیست .. دل بیچاره ظرفیت نداره . میترکه .. منفجر میشه .. میشکنه داغون میشه ... حالا باید فکر کنم به اینکه چرا و چرا و چرا ؟؟؟؟؟‌ 

واقعا چرا ؟؟؟  

 

برقرار باشی و سبز گل من تازه بمون /نفسم پیشکش تو جای من زنده بمون  

 باغ دل بی تو خزون موندنی باش مهربون /تو که از خود منی منو از خودت بدون 

 

من هستم ...

خوابشو دیدم .. خواب دیدم با هم توی خیابون قدم میزنیم .. کنارم راه میرفت و لبخند میزد .. آروم بود مثل همیشه .. باهام کلی حرف زد .. بهم یه مقدار پول داد .. یه مقدار دیگه هم بهم نشون دادو گفت اینا رو باید بدم به محمد ..من خوشحال بودم ..انگار رو ابرا راه میرفتم .. انگار خواب نبودم .. بعد از هفت سال خیلی حس خوبی بود را رفتن کنار بابا ...سبک شدم ..خالی شدم .. پرواز کردم ...  

شاید اومده بود تا امیدی باشه میون این کابوس های لعنتی شبانه ی من ... شاید میخواست بگه که من مواظب تو و محمد هستم .. میخواست بگه که دخترم من هنوز هم هستم ...

رویا ...

وقتی عاشق میشی ناخودآگاه پاتو توی دنیای دیگه ایی میذاری ... مخصوصا اگر عشقت پیشت نباشه ناخوداگاه میری توی رویا ..ممکنه اولش با این رویا بجنگی و خودتو محکم بگیری و نذاری این حس بهت نزدیک بشه اما بالاخره تسلیم میشی و در غیاب کسی که مطمئنی عاشقشی به رویاش دل خوش میکنی .. بعضی وقتا واقعا این رویا رو میبینی و اون موقع فکر میکنی چه قدر به واقعیت نزدیکه .. زمانی میرسه که توی اون رویا غرق میشی ... و اون موقع هیچ دستاویزی نمیتونه تو رو نجات بده .. شاید دیگه خودت هم نمیخوای که نجات پیدا کنی .. دیگه اون موقع  وضعیتت اصلا بد نیست و تو کاملا از این حس لذت میبری ... فقط وقتی مجبور باشی به واقعیت اطرافت نگاه کنی برای لحظه ایی از خودت متنفر میشی و بعد دوباره از واقعیت فرار میکنی و توی لذت رویاهات غرق میشی ... حالا فقط یک رویا داری و دیگر هیچ ...  

 

پی نوشت ۱: ــ میفهمی وقتی میگه نمیتونم مسئول احساسات تو باشم یعنی چی ؟؟؟‌  

ــ یعنی نمیخوامت !   

ــ آفرین دختر خوب .. تو دیگخ دختر بزرگی شدی باید اونو درک کنی .. حداقل الان که میدونی .. میدونی اون ...  

ــ ولی من بد کردم .. من میتونستم ...... من بد کردم .. کاش میبخشید .. نه نه فقط بخشش نمیخوام کاش میذاشت یه بار دیگه از اول ... کاش میشد دوباره شروع کرد ...  

 

پی نوشت ۲: نگو که باور ندارم .. نگو که دوست نداررمم .. تموم دلخوشیم اینه .. رو شونت سر بذارم ..دلم طاقت نداره ..تورو تنها ببینه .. ببین حرفات چه شیرینه .. به قلب خسته میشینه ..  

 

پی نوست ۳: حالم بده .. همش کابوس میبینم .. همش صدای الله و اکبر توی گوشمه .. از خواب که پا میشم صدای داد و شعار میشنوم .. تا چمام رو باز میکنم کلی صدا هجوم میارن به مغزم .. میدونم دیوونه نمیشم .. اما این حس ناامنی داره خفم میکنه ... شایدم بغضه .. یه چیزی توی گلوم گیر کرده .. همش تپش قلب دارم ... امتحانامو (یکی پس از اون یکی!!) گند زدم .. اصلا حواسم جمع درس نمیشه .. نگرانم .. ناراحتم .. خدایا داری با ما چی کار میکنی ؟؟؟؟

خسته ایییییممممم ...

سکوت میکنم و نگاه .. به همه ی این دروغ ها .. به این تحقیر شدن ها .. و خر فرض کردن هامون .. میخونم و میخونم و میخونم و میبینم !‌ از توانم خارجه گفتنش !‌ سکوت میکنم ..اما میودنم که جایی منفجر میشم و این انفجار ... امیدوارم پایان خوبی داشته باشه .. دعا میکنم ..  

اینجا ایرانه !‌همون ایرانی که میگفتم !‌ عشقی که نیست !‌روز به روز نفرت جاشو پر میکنه ! کاش خر بودیم و نمیفمیدیم تا اینطور گوسفندانه با ما برخورد نمیکردند !!!‌ 

هفت سال گذشت ...

هفت سال گذشت ..  

هفت سال با تمام بدی ها و دلتنگی هایش .. 

با تمام خالی بودن هایش ... 

زشت بودن هایش ... 

ومن هنوز همه را به خوبی به یاد دارم  !  

تمام آن روزهای طاقت فرسا را ..  

آن درد ها را ..  

سخت گذشت .. اما فراموش شد !‌   

زمان بی رحمانه همه چیز را از ذهن ها میشوید ..  

زمان بی رحمانه نابود میکند ... 

سخت است درد بی پدری .. درد است سختی های روزگارمان ...  

آن روزها را که به یاد می آورم ... آن چند روز آخر را ..  

آن شب کذایی ..آن بی رحمی روزگار .. 

آن بلای آسمانی که فرشته ها آوردند و فرشته ی ما را بردند ..   

همه را به یاد میاورم ..  

آن دختر بچه ی ۱۳ ساله را .. آن پسر کوچک ۹ ساله .. آن صورت گرد و سفید  

آن چشمان درشت مشکی ... حالی که داشت و از آن تیله های مشکی هویدا بود !  

آن مادر آرام ..آن همسر مهربان که با متانت اشکهایش را پاک میکرد ...  

گل های تقدیمی شب قبل .. چه غوغایی بود ... چه کسی فکرش را میکرد ؟ 

مادری که بر سر خود میکوبید از جدایی دردانه پسرش ..  

خواهری که تنها تر شد .. 

پدری که شکست .. 

همسری که دیگر باید تمام بار زندگی را به تنهایی به دوش میکشد .. 

همسری که عشقش را از دست داده بود .. 

پسر بچه ایی که گریه نکرد .. آنقدر گریه نکرد که بیمار شد !  

دختری که عشق بابا بود .. آیتش بود ... دخترش بود .. مادرش بود ..  

دختری که دیگر بابا را نمیدید .. دختری که باور نمیکرد .. 

دختری که زیر طابوت بابا را گرفت .. دختری که خاک ریخت بر سرش و بر سر بابا ... 

دختری که مرد .. دختری که پناهش رفت ... عشقش رفت ... زندگی اش رفت ..  

دختری که دستان نوازشگر بابا را گم کرد .. و جای خالیش را به جای خود بر دل نشاند ..  

دختری که غرق شد در نبودن بابا .. در آرزوی یک بار دیگر لمس دستانش ..  

هفت سال گذشت ... به سادگیه آوردن تمامشان روی ورق پاره های زندگی ..  

به سادگی نوشتن چند خط خاطره ..  

به سادگی رفتن بر سر مزاری که میدانی جسم پدرت زیر ان سنگ سیاه دردآلود خواب است !

هفت سال زندگی به همین سادگی گذشت .. سادگی نفرت باری که روزگار تو را محکوم به آن کرد !‌