دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

دختر توی آینه

ابر وباد ودریا گفتن حس عاشقی همینه ...

اگر نمی آیی ...

 

 

 

اگر نمی آیی دلتنگیهایم را هم با خود ببر ... مگذار اینگونه فرو بریزم از غم دوریت ... مگذار اینچنین بشکنم که نتوان تکه هایم را بند زد ... مگذار از دست بروم ...

اگر نمی آیی ،صبر را هم ببر ..که دیگر به انتظار چه کسی صبوری کنم ؟ ...

اگر نمی آیی ، امید را هم بگیر تا رها شوم از این قفس تنگ ... از این چهار چوب زمان ... از این نقطه ی برزخی بی پایان !

اگر نمی آیی ، مهرت را هم از دلم بیرون کن ... محبتت را از چشمانم بگیر ... و خاکستر سرد بی تفائتی ات  را بر روی اتش عشقم فرو ریز !

اگر نمی آیی ، بگو تا مرغ عشق دلم را پرواز دهم به امید اینکه جای بهتری را پیدا کند برای ماندن .. و گلدان های کنار حوض را آنقدر آب ندهم تا همه اشان پژمرده شوند !

وقتی میرفتی هیچ نگفتی ... حال اگر نمی آیی بگو !

 

 پی نوشت: ( ye sherkat baraye pazireshe karmand tasmim migire ye soal matrah kone ta harki behtarin pasokho dad entekhab she miduni soal chi bud? fek konid tu ye shabe baruni darid ba mashinetun mirin khune miresin be ye istgahe otobus ke 3 nafar unja montazere otobusan :ye pirezane bimar, yeki az behtarin dustaye ghadimitun, va dokhtari ke salhast arezuye residan behesh ro dashtid o yeho inja mibininesh. ejaze darin faghat ye nafaro savar konid kiyo savare mashin mikonid? miduni barandeye mosabeghe che javabi dade bud? gofte bud mashino midam be dustam ta pirezano beresune va khodam ba un khanum montazere otobus mishim )

نظرات 4 + ارسال نظر
شبنمکده یکشنبه 5 آبان 1387 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

می روم لیک مرا یاد آور
کز بد باد به پات افتادم

فرزاد دوشنبه 6 آبان 1387 ساعت 12:03 ق.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
چه پروفایل قاطعی نوشتید هر کی می خونه حساب کار دستش میاد
ولش کن...
کلا از این نوع نوشته ها خیلی خوشم میاد جون هر کی می نویسه از لش میاد و هر چه از دل بر آید بر دل نیز مینشیند
ممنون خیلی جالب بود

موفق باشید

کمال دوشنبه 6 آبان 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

این پی نوشت شمارو یه جای دیگه هم خونده بودم
واقعا جواب بهتر از این پیدا نمیشه
ولی اگه ماشینو میداد به دوستش تا پیرزنرو برسونه و خودش اون دورو اطراف یه کافی شاپ پیدا میکرد بهتر بود
البته اگه اون دختره هم دوسش داشت و مایل بود
تازه فهمیدم استعدادم تو ساختن فیلم هندی خیلی بالاست :))

آره خب کافی شاپ مطمئنا خیلی بتر از ایستگاه اتوبوسهههه :)))
فیلم هندییی ... خوبه خب ... فیلمای خودمونم خیلی تاوتی نمیکنه با فیلم هندیااا ...::)

م س ا ف ر چهارشنبه 8 آبان 1387 ساعت 12:26 ق.ظ

پی نوشتت رو یادم نیست کجا ولی فقط می دونم خونده بودم که البته بخاطر آلزایمری که دارم یادم نبود آخرش چی میشه و دوباره تا آخرش خوندم تا فهمیدم آخرش چی شد!!!
من اگه با حس الانم تصمیم می گرفتم هیچ کدومو سوار نمی کردم.اینقدر وایسن تا اتوبوس بیاد.نیومد هم مهم نیست.کور شن پیاده برن.(البته شاید حس یک ساعت بعدم فرق کنه!)

چقدر خشن شده بودی اون موقع که اینو نوشتی ...وای خیلی خشانت به کار بردیییی ... چرا حالا؟؟؟ حداقل پیرزن مریضه ...
نمیدونما ... ولی فک کنم اون موقع دچار یه حس نفرت بودی از همه چیز و همه کس ... خودم بعضی وقتا اینجوری میشم آخه هیچکسی برام مهم نیست !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد